آه....
شرط عشق اینکه روحتون آغوش بخواد نه جسمتون!
عکس شو چاپ کردم قاب گرفتم شبا بغلش میکنم گریه میکنم
انگار نوشتن کمی از حباب های احاطه شده اطراف مغزم را میترکاند و کمی به مغزم فرصت تنفس میدهد، بقول سینوهه (پزشک فرعون مصر باستان) من این داستان را برای راضی کردن خودم مینویسم آنقدر در زتدگی زجر کشیده ام که از همه چیز حتی از امیدواری سیرم .
به خاطر روی زیبای تو بود که نگاهم به روی هیچ کس خیره نماند
به خاطرارزوی دستان پر مهر و گرم تو بود که دست هیچ کس را در هم نفشردم
به خاطر حرفهای عاشقانه تو بود که حرفهای هیچ کس را باورنداشتم
به خاطر دل پاک تو بود که پاکی باران را درک نکردم
به خاطر عشق بی ریای تو بود که عشق هیچ کس را بی ریا ندانستم
به خاطر صدای دلنشین تو بود که حتی صدای هزار نی روی دلم ننشست
و به خاطر خود تو بود فقط به خاطر تو
مــی گویـَند :
مـخـآطب داشتهـ بـآش
بـــرآی عـــآشـقــآنــهــ هـآیـَت ...
امــآنمـیدآنـَنـــد ...
مـخـــآطب تــمــآم عـآشـقـآنه هــآی مـن
تــــــو یــــــــی ... !!!
مهناز خانومم
عبور می کنم هر روز از کنار اون نیمکت خالی پارک طالقانی.....
طوری که انگار کسی در آخرین نیمکت انتظارم را می کشد!
و به آنجا که می رسم باید وانمود کنم که باز دیر رسیدم و مهنازم نمی تونست بیشتر از این منتظرم بمونه
سلطان قلبم کجایی ؟ کجایی؟