عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم
عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم

موفقیتی بزرگ و امیدی به سوی سعادتت مبارک

ستاره ای خاموشم ، مهتابی بی نورم ، عاشقم ولی یک عاشق تنهایم...منم همان چشمه گل آلود ، غنچه خشکیده ، بهار برگ ریزان ، با دلی خسته و پریشان....منم همان ساحل نا آرام ، بی قرار ، چشم انتظار ، انتظار موجی عاشق که به سوی من بیاید و یک ذره از خاک وجودم را با خود در دل دریا ببرد ....من همان مرد تنهایم که در کوچه پس کوچه های زندگی فریاد میزنم که خدایا من تشنه محبتم!کجاست محبت ؟ همانطور که کویر ، آرزوی قطره بارانی را دارد ، من نیز ماننده کویر آرزوی یک ذره محبت را دارم....دلم از بی محبتی سوخته و شکسته است ، نیاز به یک ذره محبت دارد ،اما کجاست همان یک ذره محبت ؟ترانه ای بی صدایم ، شعری بی قافیه ، پرنده ای پر بسته ، همانی که در قفس نشسته! خاموشم و سرد ، مثل پاییزم و پر از درد ....آری من همان مرد تنهایم که در خیال خودم به عشق بودن یاری به نام تنهایی در کنارم برای خالی شدن و شکسته شدن بغض در گلویم فریاد میزنم کجایی محبت؟ کجایی که من آرزویت را دارم!


زجر

کاش  آسمان میدانست درد من چیست !کاش میدانست نیاز من چیست!کاش میدانست به یک قطره باران نیز قانعم....کاش آسمان میدانست درد منی که همان کویر خشک و بی جانم چیست!دلم مثل کویر از محبت و عشق خشک و بی جان است ، عاشقم ولی ، یک عاشق تنها!یک عاشق بی کس ! عاشقی که معشوقش در کنارش نیست....کاش دریا میدانست کویر چیست!راز درون دریا رویایی است محال برای همان کویر تنها!دلم مثل کویر آرزوی دیدن دریا را دارد اما دریایی نیست تنها یک خواب است و بس!کاش باران میدانست معنی انتظار چیست ....منی که همان کویر تشنه  و بی جانم سالهاست که انتظار یک قطره باران را میکشم اما افسوس که این انتظار بیهوده است....و ای کاش آسمان میدانست درد دل این کویر خسته و تشنه چیست!


عاشقی که به او میگویند دیوانه!

آری من همان عاشقم ، یک عاشق دلسوخته ، یک عاشق تنها ....یک کلام عاشقم ولی یک عمر اسیر ...اسیری در یک قلب سرخ ...آری من همان مجنون قصه هایم  و یک عمر به دنبال لیلی چشم به راهم..لحظه های سخت را پشت سر میگذارم و به عشق لیلایم از هفت آسمان خواهم گذشت ...در جاده ها ، از سختی ها میگذرم تا به مقصدم که همان خانه لیلایم است برسم...آری عاشقم ، یک عاشق چشم به راه ، عاشقی که مدتهاست در غم انتظار نشسته است ..در آتش فاصله ها سوخته است ،در گلدان طاغچه تنهایی ها شکسته است و همانی که تمام درهای دلتنگی ها بر روی او بسته است...آری من همانم که به او میگویند دیوانه .... به او میگویند آواره....من همانم که لحظه هایم را به یاد عشقم سپری میکنم ... با یاد او اشک میریزم و در کوچه دلتنگی ها  نام  مقدس او را فریاد میزنم.. فریاد میزنم تا تمام پنجره های خاموش با فریاد من روشن شوند و بگویند این دیوانه کیست؟ آری این دیوانه همان هست که جایش در قصه ها بوده ... همانی است که نامش در این دنیا مانده و یادش همیشه و همیشه یک عاقل را  نیز مجنون میکند...آری من همان عاشقم ، یک عاشق دلشکسته .... همان عاشقی که به او میگویند دیوانه!


آغاز دلتنگی های من

این کلام حرف آخر من است : بدون تو هرگز! این عشق تو سرپناه آخر من است ، و این دوست داشتنت ، تنها امید بودن من است...بدون تو حرفی برای گفتن نیست به جز یک کلام : آن هم کلام آخر : خدانگهدار زندگی! بدون تو جایی برای ماندن نیست و هیچ راهی برای زنده بودن نیست....چشم به راه تو میباشم در این جاده زندگی ، با پاهای خسته و دلی پر از امید! وقتی غروب می شود و تو نمی آیی دلم پر از خون می شود و چشمهایم پر از اشک...باز به انتظار طلوع و آمدنت مینشینم ، دلم میخواهد آن لحظه همچو خورشید در آسمان قلبم طلوع کنی ....ای وای از فردا... و وای از آن روزی که آسمان ابری و دلگرفته باشد ....آن زمان خورشیدی در آسمان نیست ، و باز باید به انتظارت نشست ....نشست و گریست با همان دل پر از خون ، با آن پاهای خسته و قلبی شکسته....این کلام حرف آخر من است : بدون تو هرگز!این عشق تو سر پناه آخر من است و این غروب آغاز دلتنگی های من است ....بدون تو جایی نیست برای ماندن ، بدون تو باید سفر به آن سوی دنیا کرد....آری این کلام حرف آخر من است :  بدون تو هرگز!


I LOVE YOU FOR EVER MY FIRST LOVE

هنوز هم عاشقم ، با اینکه عشق برایم مثل یک کابوس است...هنوز هم عاشقم ، با اینکه عشق برایم یک شکنجه است....عاشق می مانم چون عهد بسته ام با او که با من هم قسم شده است بمانم و چون ،او که با من هم قسم شده است را خیلی دوست میدارم....با اینکه عشق یک بازی است ، اما من این بازی را دوست دارم ، چون هم بازی ام تا آخر با من می ماند و مرا دوست میدارد.....با اینکه عشق زودگذر است اما من این گذر لحظه ها را دوست میدارم چونکه میدانم زندگی و عمر زودتر از لحظه های عاشقی به پایان میرسد! صادق باش ای عاشق جاودانه ام ، لایق باش ، لایق این دل عاشق و پر از درد من باش .....میدانم که تو لایقی و میدانم که صداقت دل تو آنقدرها است که دل پر از دروغ مرا شرمنده آن پاکی خودش کند! بمان با من گرچه این قلب من ارزش آن قلب آسمانی تو را ندارد! بمان ، چون من تو را دوست میدارم ، بیشتر از آنچه که تصور میکنی و بیشتر از آنچه که در قصه ها میخوانی! ای عزیز این دل خسته و سوخته من ، تو بیشتر از هر عزیزی در این دل برای من عزیزتری و بیشتر از هر کسی برای این دل مقدس تر و دوست داشتنی تری! ای عشق من ساده نباش ، به حرفهای آنانکه عشق برایشان پوچ است بی توجه باش و تو خودت با قلب من سازگار باش .....هنوز هم عاشقم ، عاشق می مانم و خواهم ماند .....میگویند عشق بی معناست ، و عشقی در این زمانه وجود ندارد! ولی من هنوز هم عاشقم......بگذار بگویند دیوانه ام ، وقتی  یک قلب پاک و مهربان را دوست میدارم و آن قلب نیز مرا دوست میدارد آنگاه وقتی همه با حسرت به من و او نگاه می اندازند دیوانه میشوند، حالا دیوانه کیست؟ دیوانه آن کسی است که از نگاه با حسرت ، به یک عشق آتشین مجنون شده است ...


آتش عشق تو

چه گرمایی دارد این آتش عشق تو ، قلب مرا می سوزاند! چه لذتی دارد سوختن در آتش عشق تو ، مرا عاشقتر میکند! چه زیباست خاکستر شدن از گرمای عشق تو و چه نورانی است شعله های آتش این قلب سرخ تو! بسوزان مرا ، انقدر با شعله هایت مرا بسوزان تا خاکستر شوم .... هر ذره از شعله های آتش عشقت برایم شیرین است ، زیرا از ذره ذره آن محبت و عشق می بارد .....می سوزم در این آتش عشقت ، می سازم با این لحظه ها و می نازم به این پاکی و صداقتت..... افتخار میکنم به تو ، به این قلب آتشین تو و به این رنگ زیبای شعله های سوزناک و پر از مهرت! به شمع خاموش دلم گرمای عشق دادی تا روش شود و صحنه دلم را نورانی کند! فصل سرد احساسم را با گرمای عشقت تبدیل به مرداد داغ عاشقی کردی.... چه آتش فروزانی دارد این عشق تو ، و چه گرمایی دارد این احساس پر از مهر تو! بسوزان مرا ، بسوزان تا مثل شمع آب شوم ، مثل پروانه بسوزم و مثل یک عاشق دلسوخته مجنون شوم.....می سوزم  در عشقت و عاشقتر میشوم ای یار من....



پرستوی مهاجر من

 میگذرد لحظه ها ، لحظه های بی تو بودن ، ثانیه هایی که خیلی کند میگذرد ! دلم میخواهد لحظه ها و ثانیه ها تند تر از همیشه سپری شوند و لحظه ای که روزها آرزوی آن را داشتم فرا رسد... لحظه دیدار ، یک لحظه رویایی و فراموش نشدنی... نفسی تازه ، دلی عاشقتر از همیشه و آرزویی که به حقیقت پیوسته است... میشمارم تک تک ثانیه ها را ، مینشینم به انتظار طلوعی دیگر و حسرت روزهای لبخند و شادی را میکشم ! به امید دیدن تو ، به امید رسیدن به تو و به امید بودن تو در کنارم زنده ام ... با رفتنت مطمئن باش که من نیز خواهم رفت ! تو به سوی خوشبختی ، من به سوی دنیایی دیگر ! میگذرد لحظه های عاشقی ، لحظه هایی که با دوری همراه هست و با فاصله هم صداست ! سردتر از همیشه ، روزهایی بی عاطفه تر از گذشته! کاش خزان بی عاطفه دلم به پایان رسد.. و بار دیگر خورشید طلوعی دوباره در آسمان ابری و دلگرفته دلم داشته باشد.... به انتظار خورشید و به انتظار لحظه دیدارت خواهم نشست ای بهترینم!


این سوی زندگی من و تو هستیم و آن سوی دیگر سرنوشت

 این سوی زندگی من و تو هستیم و آن سوی  دیگر سرنوشت!این سو دستها در دست هم است و آن سو عاقبت این عشق! به راستی آخر این داستان چگونه است ؟ تلخ یا شیرین؟ سهم من و تو جدایی است یا برابر است با تولد زندگی مان؟چه زیباست لحظه ای که من به سهم خویش رسیده باشم و تو نیز به آرزوی خود! چه زیباست لحظه ای که سرنوشت با دسته گلی سرخ به استقبال ما خواهد آمد !چه تلخ است لحظه جدایی ما و چه غم انگیز است لحظه خداحافظی ما! این سوی زندگی ما در تب و تاب یک دیدار می باشیم ...و آن سوی زندگی  یک علامت سوال در آخر قصه من و تو دیده می شود! آیا ما به هم میرسیم یا نمیرسیم؟ سرانجام این داستان به کجا ختم خواهد شد؟ ای سرنوشت تودیگر سر به سر این دل بی طاقت ما نگذار و بگذار بعد از این همه غم و غصه و اینهمه انتظار به آنچه که میخواهیم برسیم و عاقبت همدیگر را در آغوش خود بفشاریم! این سوی زندگی دو چشم خیس است و یک دنیا آرزو در دل ،آن سوی زندگی یک سرنوشت است و یک عالم بی خیالی! ما را رها کن از این انتظار تلخ ای سرنوشت! این داستان عاشقی مان را میتوان در قصه ها نوشت ...داستانی برای عاشقان ، برای انان که میخواهند عشق را تجربه کنند... و بدانند یک عاشق چرا مجنون است و یک معشوق را گریان است! آری سرنوشت آنها همین است !!! غم و غصه در لحظه های عاشقی و آخر سر یا خوشحالی یا گریه و زاری!


الهی به امید تو .....

راهی که باید صبر کرد باید انتظار کشید تا به پایان آن رسید از آغاز زندگی ام تنهایی در این راه به زندگی ام ادامه می دادم ، تنهایی بدون هیچ یار و یاوریآنگاه در بین راه فرشته ای را دیدم که عاشق آن شدمدیگر تنها نبودم دیگر احساس تنهایی نمی کردم چون هم یاری داشتم و هم یاوری غم و غصه های  عاشقی به سراغم آمد همچنان او همسفرم ماند بدون او دیگر نمی توانستم به آن راه پر پیچ و خم زندگی ادامه بدهم دستهای گرمش را گرفتم و با او عهد بستم که تا پایان راه زندگی با او باشماو همسفرم شد ، همسفری که هیچگاه از او جدا نخواهم شد بیا و تا آخر راه با من باش ای همسفر عشقبیا و از سختی ها و از حادثه های زندگی در این راه سبقت بگیریم بیا و با همین پاهای پر توانمان تا آخر راه بدون توقف حرکت کنیمتنها باید به پایان راه نگاه کنیم و هدف ما بهم رسیدنمان باشدپایان این راه مرگ است ، یا با بهم رسیدنمان یا بدون اینکه بهم برسیم…!بیا ای همسفر عشق ما آنهایی باشیم که بهم میرسیم و بعد  از دنیا وداع میگوییمسفر پر از حادثه ای در پیش داریم ، سفری که شاید ما را از هم جدا کندما مسافران  شهر عشق هستیم ، مقصدمان شهر عشق استشهر عشق گلباران خواهد شد اگر ما به آنجا برسیمهمه ساکنان شهر عشق منتظر ما می باشند...و با  دسته گلهای زیبا و نگاه های پر از امید به استقبال ما خواهند آمدای همسفر عشق در این سفر پر  حادثه دستت را از من جدا نکن... با یکرنگی  و یکدلی و صداقت به راهت ادامه بده ...توکل به خدا کن تا با کمک خداوند  به سلامت به شهر عشق  برسیم تا در آنجا  بتوانیم همدیگر را در آغوش هم بگیریم الهی به امید تو ....



خداوند هدیه ای را به من داد که زندگی مرا آرام و پر از امید کرد…

در حالی که دلم مانند کویری تشنه و بی جان بود در حالی که بغض گلویم را گرفته بود و از درد تنهایی دیگر جانی نداشتم در حالی که چشمهایم از اشک ریختن سویی نداشتند ، در حالی که هنوز غم جدایی از عشق گذشته در دلم نشسته بود در حالی که دیگر امیدی به ادامه زندگی نداشتم و تمام درهای امید به زندگی به رویم بسته شده بود در حالی که آسمان دلم پر از ابرهای سیاه سرگردان غم و غصه بود ، در حالی که آرزوی مرگ از خدای خویش داشتم در حالی که دیگر دستهایم طاقت این را نداشتند که یک کلام نیز از عشق و عاشق شدن بنویسند در حالی که  هوای قلبم گرفته و سرد شده بود خداوند هدیه ای را به من داد که زندگی مرا آرام و پر از امید کرد به باغچه دلم زیباترین و خوشبوترین گل را هدیه داد، به آسمان تیره و تارم مهتاب روشن بخش و ستاره  درخشانی را هدیه داد در  جاده های خسته و خالی ام همسفری با دلی پر از محبت و مهربانی هدیه داد به دل پر از سکوت و پر از غمم نیروی عشق را عطا  کرد به دستهایم قدرت این را داد که هر چه میخواهند از عشق بنویسند و بهترینو زیباترین جملات را برای عشق بگویند به پاهایم قدرت این را داد که بتوانند در جاده های پر از عشق قدم بزنند و به وجودم اراده عاشق شدن را داد آری او  یک فرشته زیبا ومهربان را به زندگی ام هدیه داد! آن فرشته را مانند باران عشق کرد و بر روی من نازل کرد تا تن  غم زده و خسته مرا بشوید و جانی دوباره و طراوت عاشقانه ای دوباره به من ببخشد آن فرشته را مانند گلی کرد  و در گلدان طاغچه قلبم گذاشت تا  عطر و بوی عاشقانه اش حال و هوای  خانه دلم را دگرگون کند! آن فرشته را تمام زندگی من  کرد ، قلب آن فرشته را در قلب من طلسم کرد ، و در های قلبم را بر روی او بست و کلیدش را نزد خود نگه داشت! هدیه ای که خداوند به من داد ، آرزوهایم را زنده کرد ، دلم را پر از امید و دل گرمی کرد! هدیه ای داد که از گل هم زیباتر بود ، از خورشید نورانی تر بود و از ستاره درخشانتر! و این هدیه بهترین چیزی بود که خداوند در تمام زندگی ام به من داد! آری او خوشبختی را به من داد او عشقی دوباره را به من داد !سپاس آن خدایی که زندگی دوباره به من بخشید ، بهترین هدیه دنیا را به من داد ، و قلبم را آرام و پر از عشق کرد !سپاس آن خدایی که عشقی پاک و واقعی و بدون ریا  و بی پایان را به من هدیه کرد ! پس خداوندا کلید قلبم را تا پایان زندگی ام ، تا ابد و برای همیشه نزد خود نگه دار تا من نیز با مهر و محبت و عشق خودم  آن قلب سرخ را که به من هدیه دادی درقلبم نگه دارم...