عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم
عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم

قهر مهنازم

کاش از من متنفر باشی! برای همیشه... کاش تمام دنیا را تنفر برمی داشت. آخر می خواهم تمام دوست داشتن های دنیا را به پای تو بریزم... نمی خواهم حتی یک ذره ی عشق هم جایی فراموشم شود... آنوقت تو دلگیر شوی از من. که چرا یک ذره از عشقم به تو کم شده...صفحه رو باز می کنم و شروع می کنم به نوشتن. بدون اینکه بدونم چی می خوام بنویسم. یا چی بنویسم... تنها دلخوشیم همین کلماته دیگه وقتی همه دنیا با من قهره فقط همین چند کلمه هستن که با من آشتی هستن.آخه مهنازم همه دنیای منه.اگه نوشته هام خوب نیست... به خوبی چشماتون ببخشید من رو...

تو رو خدا با من آشتی کن

یه روز مونده به تولدم تولدی که تو بهم یاد دادی تولدی که برا اولین بار تو بهم تبریک گفتی و من به دنیا تسلیت



لحظه ها...

تنها،اینجا میان غربت اندیشه ها دست وپا میزنم.تنهابا نگاهی مملو از خواستنها و بودنها با ثانیه ها کلنجار میروم. ثانیه هایی که قصد کرده اند بغض فروخورده قلبم سر باز کند. ومن اینجا میان انبوه خاطره های دور ودراز خود در بی پناهترین لحظه ها میان حصار کوچه وخیابان وردپاهای که هیچگاه بر شانه های آسفالت خیابانها نخواهد ماند وامروزهایی که بسیار شبیه دیروزهایم شده اند. میان لحظه هایی گاه رقت بار درهجوم فکرهای اندیشمندانه خودم تنها وتنها تو را در آستان مقدس تلاقی نگاه خودم وآینه ها آواز میخوانم


غمگینم و تنها

مدتهاست لحظه های ناجور یقه بودنمو سفت چسبیدن،غمگین وتنها ، دور از همه هیاهوهای مردم به رفتنها وآمدنها نگاه میکنم.وزمزمه های زیر لبی که خدا رو به یاری میطلبه.خواستم مطلبی بنویسم تا کمی جان خسته امو رهایی بدم دوستی این مطلبو برام نوشت دیدم شرح حال قشنگی از منه :

 " " دلم خوش نیست غمگینم کسی شاید نمیفهمد کسی شاید نمیداند کسی شاید نمیگیرد مرا از دست تنهایی تو میخوانی فقط شعری و زیر لب آهسته میگویی عجب احساس زیبایی تو هم شاید نمیدانی " "

بودن همیشه شادیها نیست ومیدانم من میجنگم وتلاش میکنم با امید به خدای بزرگ ومیرسم به آنچه که شایسته روزهای من است


دنبال بهانه بودم گریه کنم

دارم از تنهایی می پوسم و می میرم...شاید سرنوشت من اینه که همیشه با یه دنیا آه و حسرت در چرخش و نفس کشیدن باشم.دنبال بهانه بودم گریه کنم...چشمامو سرزنش نکن و سعی نکن جلوشون رو بگیری...بهانه باز هم پیدا شد...اونم خودت هستی...نمیدونم از خوبی هات بگم یا زمانهایی که مثل این روزها داری با دریغ کردن خودت از کسی که عشق اولش تویی و تنها امیدش و خانومش مهنازه. اقتدا به تو دارم وقتی اذان عشق سر میدی...نمازم بی قنوت و بی رکوع و تنها سجده بر آغوش تو دارد.سلامم را بر حریر خوابت بکش...بر اون چشمایی که در آغوشم به انها ذل میزدم. قلم نوشتم ساکته وقتی که چشمام با اشکاشون تورو برام میکشن و هر لحظه دلخوشیم شده توهم خیالت.

دنبال بهانه بودم گریه کنم

دوست دارم مهنازم حتی اگه همه دنیا بگن داری عشق رو ازش گدایی می کنی

ریگی را با دست به سمت دریا پرت کردم، آدم های دور و برم خندیدند شب اما شهابی از آسمان افتاد، شاید یک تخم ماهی با موجودی کوچک دریایی را با پرتاب سنگم از بین برده باشم شاید هم بی آنکه چیزی از بین رفته باشد برای جلبک های به دنیا نیامده ماوایی پرت کرده باشم.

اما سنگ کنار ریگ امشب نبودش را حس خواهد کرد. از کجا می دانی که دلتنگ نمی شود، چون سنگ است؟!



  ادامه مطلب ...

عشق فقط یک بار اتفاق می افتد!

شاید بعد از خوندن سرگذشتم فکر کنید من یه آدم دیوونه ام! اما از نظر خود نیستم.من یه مرد عاشقم.هیچکس باورش نمی شد پسر آقای ... که همه دم از مغروری و خودشیفتگی اش می زدند دست به همچین کاری بزند. از دوره ی نوجوانی ام عقیده ی خاصی داشتم. عقیده ام این بود که عشق حساب و کتاب و حرف مردم نمی شناسند. عشق یک دفعه می آید و آدم رو تسخیر میکند. بدون اینکه خواسته باشی در یک بازی زیبای احساسی وارد می شوی.بعضی ها فقط از اوایل این بازی لذت می برند، اما بعضی ها هم مثل من با فکر کردن به هر لحظه ای این بازی غرق خوشی می شوند. واقعا که این سرنوشت چه بازی هایی سر آدم در می آورد.


  ادامه مطلب ...

"چرا برای داشتنت باید التماس کنم چرا؟"

عاشقت نشدم که روزی از عشق خسته شوم.با تو عهد نبستم که روزی عهدم را بشکنم.همسفرت نشدم که روزی رفیق نیمه راهت شوم.همسنفت نشدم که روزی عطر نفسهایم را از تو دریغ کنم. و با یاد تو زندگی نمیکنم که روزی فراموشت کنم. با تو آغاز کردم که دیگر به پایان نیندیشم.عاشقت شدم که عاشقانه به عشق تو زندگی کنم.با تو عهد بستم که با تو تا آخرین نفس بمانم.همسفرت شدم که تا پایان راه زندگی با هم باشیم.همسنفست شدم که با عطر نفسهایت زنده بمانم.و با یادت زندگی میکنم که همانا با یادت زندگی برایم زیباست.همچنان لحظات زیبای با تو بودن میگذرد ، از آغاز تا به امروز عاشقانه با تو مانده ام ای همسفر من در جاده های نفسگیر زندگی. اگر در کنار من نباشی با یادت زندگی میکنم ،آن لحظه نیز که در کنارمی با گرمی دستهایت و نگاه به آن چشمان زیباست زنده ام.مهنازم بدون تو این زندگی بی نفس است ،عاشق شدن برایم هوس است و مطمئن باش این دنیا برایم قفس است.با تو آغاز کرده ام که عاشقانه در دشت عشق طلوع کنم ، طلوعی که با تو غروبی را نخواهد داشت.و همچنان لحظات زیبای با تو بودن میگذرد ، لحظه هایی سرشار از عشق و محبت.با تو بودن را میخواهم نه برای فرداهای بی تو بودن.با تو بودن را میخواهم برای فرداهای در کنار تو بودن.با تو بودن را میخواهم برای فرداهای عاشقانه تر از امروز.پس ای عزیز راه دورم با من باش ، در کنارم باش و تا ابد همسفرم باش.

پرواز کبوترها ممنوع



کجا باید صدا سرداد؟در زیر کدامین آسمان؟روی کدامین کوه؟

کجا باید صدا سرداد تا در ذات هستی ره برد توفان این اندوه ها را؟

من و تو جوانیم اما فضای اطرافمان خاموش است و درگاه قضاوت بر احساساتمان و عقایدمان دور است.

این زمین کر ، آسمان کور است اما چه سود؟هرگز نرفت این همه بیداد با نسیم...

اینک من و تو چنان دوسوگواره پریشانه تیره بخت هستیم

آری تیره بخت،آری...ای کاش دانه میچید کبوتر به سر افشانی بید.....لانه میساخت پرستو به تماشای خورشید...کاش دشت همچون پر پروانه پر ازنقش و نگار میبود....ای کاش همه درخشش خورشید بود و بخشش ماه!!!همه تلالو رنگین کمان بودو ترنم جان

ای کاش همه ترانه و پرواز و مستی و آواز بود،ای کاش همه ستاره بود که از آسمان فرو میریخت و شکوفه بود که از شاخه ها رها میشد...کاش طوری بود که بنفشه از سنگ بیرون میزد...

ای کاش همه این ها برایمان بوداما روزگارمان چیست؟؟؟

تند بادی برخاست ،تکیه گاهم افتاد و برگهایم پژمرد و نوشته هایم رهایم کردند

گیر کرده ام بین بدبینی و خوش بینی

اسم تو که میاد خودخواه میشم مغرور میشم لجباز میشم دلتنگ میشم دل نازک میشم بداخلاق میشم بدبختی اینجاست که نزدیکترین اشخاص به من هم گرفتار بداخلاقی من میشن اسم تو که میاد بدبین میشم به همه ی کسانی که از تو بد میگن اسم تو که میاد دلم میخواد فقط از تو بگم اون هم به نزدیکترین آدم توی زندگیم و چه بد میشه که اون هم وقت نداشته باشه واسم کاش کور میشدم کاش کر میشدم هرجا که اسم تو بیاد.... تا الان همجنس های من از تو بد گفتن و همجنس های تو بهت حق دادن حق بده که گیر کنم بین بدبینی و خوش بینی...


دریای دلتنگی

در دیاری به وسعت تمام دنیا و در مدتی به درازای همه عمرم ، به دنبال کسی گشتم که به او بگویم چقدر دوستش دارم . حتی از زمانی که برایم نبود ....

چقدر دلتنگش بودم . درست از زمانی که نیامده بود که دلتنگ رفتنش باشم......

اما امروز آنقدر پشیمانم که .....



  ادامه مطلب ...