عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم
عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم

شرط عشق

شرط عشق اینکه روحتون آغوش بخواد نه جسمتون!

عکس شو چاپ کردم قاب گرفتم شبا بغلش میکنم گریه میکنم

انگار نوشتن کمی از حباب های احاطه شده اطراف مغزم را میترکاند و کمی به مغزم فرصت تنفس میدهد، بقول سینوهه (پزشک فرعون مصر باستان) من این داستان را برای راضی کردن خودم مینویسم آنقدر در زتدگی زجر کشیده ام که از همه چیز حتی از امیدواری سیرم .

حتی رایحه ها هم یادآور زندگی زجرآورم هستند ،اینگار این رایحه ها حامل خاطره هستند،که قصد محو شدن هم ندارند، ادکلن هاوایی :مهندس میکانیک /هاواک :مرد بازاری/افوریا :دانشجو.... باید در حسرت خرید یه ادکلن بدون استرس بمونم با بو کردن هر کدوم از این رایحه ها افکار گذشته چنان حمله ای به وجودم میکنند که اسکندر مقدونی به تخت جمشید نکرد . بعضیا هستن که حتی در حقت هم بدی کنن بازم ته دلت دوسشون داری،اما بعضی ها هم دوستت دارن ،در حقت خوبی میکنن ،آدم خوبی هستن ولی صد حیف که انگار نه انگار...

و این هم همیشه یکی از سوال هایی هست که تو انباری ذهنم افتاده که دوس دارم از شخص خدا بپرسم،چرا از یک نوع خاک استفاده نمی کنی ؟
خدایا ،اینکه دیگه دست خودشون نیست ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد