باید از الهه ی عشق
بخوام ، هر روز که با طلوع خورشید میاد و توی کاسه ی عشق عاشقا، گلبرگهای رز
میریزه و عشقشون رو بیشتر از دیروز میکنه...بخوام که چند روزی به من سر نزنه...
اگه بیشتر
از اینها دوستت داشته باشم...یهو دیدی همین یه ذره طاقت مونده رو هم، دیگه نداشتم
و تموم شد..و تموم شدم...
مهنازی، تو
می دونستی که لیلی و مجنون، از بچگی هم رو دوست داشتن؟؟شایدم راتا و راجا...یکی از
این عاشقا، هم رو از بچگی دوست داشتن و آخر هم با همدیگه مردن...
هیچ دردی
بالاتر از این نیست که عشقت زنده نباشه و نفس نکشه، اونوقت تو، نفس بکشی و زنده
باشی....
آخ مهنازی
اگه پیشم بودی...اگه پیشم بودی...چه عشقی میشد عشق ما...
مهنازی
نه...واقعا دوستم داری؟
هر روز
دستای مهربونت رو سمت خدا دراز میکنی که ما رو زودتر به هم برسونه؟
آره؟آره؟
مهنازی اگه
بیام پیشت فقط یه بار دیگه...دق میکنم..و این دق کردن..چه پایان قشنگی میشه....:|...
و بذاره راحتِ راحت...کنارت...آخرین نفسهام رو بکشم و تمام..خلاص...
خیلی بده
که بدون تو زنده باشم...و خُدا رو هم در کنارت دوست داشته باشم و بدونم که با
رفتنی که دست خودم باشه...یعنی به تو نرسیدن تا ابد...:(
اگه یه
لحظه ، فقط یه لحظه...اون خدای مهربون اطمینان میداد که اگه همین الان، جونم رو
بذارم کف دستم و خلاص...باور کن بی محابا تیغ رو میکشیدم رو شاهرگم و خلاص...
اما چه
کنم...
مهنازی:)...آخه..چطور
بگم که چقدر دوستت دارم؟
چقدر رویاهامون
همینطور قشنگ تر میشه...رویاهایی که توی دلمه...چقدر این رویاها رو دوست دارم...و
با این رویاها زندگی میکنم برای تو..برای رسیدن به تو...
من ب همین
هم قانعم اگه این الهه ی عشق، دست از پر کردن کاسه ی من برداره...
یهو دیدی
این قناعتم تموم شد و تبدیل شد به داشتن تو...خواستن تو...لمس تو....:|
نمیدونم
اون روز باید چیکار کنم؟!:(
مطمئنم
خُدا نمیذاره به اونجاها برسه...هر وقت اینطوری شدم...زودی دستات رو به دستهای یخ
زده ام می رسونه...مگه نه؟
مگه نه
خدا؟