عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم
عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم

برای تو که برات بی ارزش ترین شدم برات

حرف های کوچکی در زندگی هست

که حسرت های بزرگی بر دلت می گذارند،

جملات ساده ای در زندگی هست، که آرزوی دوباره شنیدنشان،

که حسرتِ یک بار دیگر تکرار شدنشان

اشکت را در می آورد.

دلت می خواهد بشنوی شان، از زبانِ همان کس که میخواهی، بشنوی شان...

اما آن کس نیست که دوباره برایت بگوید:

"صبح بخیر عزیزم"

بگوید : "کجایی؟ چرا دیر کردی؟"

بگوید : "بخور، غذایت سرد شد! "

یا اینکه بگوید : "این رنگی بهم می آید؟!"

حرف های ساده ای هست که آرزوهای بزرگت میشوند.

دوس داری یک بارِ دیگر، فقط یک بارِ دیگر بگوید:

"تابستان برویم سفر؟"

"صدای تلویزیون را کم کن"

بگوید: "با خودت سبزی بیاور"

بگوید: "نان هم فراموش نکنی"

"گلدان ها را آب بده"

بگوید: "راستی امروز کمی دیرتر برمیگردم، گفتم نگران نشوی"

خیلی حرف های ساده را دیگر نمی شنوی،

و حسرت دوباره شنیدن شان، جانت را می گیرد.

دلت می خواهد

در عمق خواب باشی،

نصفه شب با آرنج به پهلویت بزند

و با صدای گرفته بگوید:

"یک لیوان آب برایم میاوری؟"

حرف مرد یکیه و اون اینه ک بمونه حتی اگر براش کوچکترین ارزش هم قائل نباشی

پشت سر

هیچ رفته ای

کسی نمی میرد،

من یقین دارم کسی که رفته است

در نقطه ای دیگر

زمین را می نگرد

بلند بلند می خندد

به نقطه ای

که بارها شنیده بود.... تو نباشی

من می میرم.

منتظر پیغامتم؛جلوی آینه رو بیاد بیار و پیام بده لطفا

حتی اگر ازت عصبانی باشد

حتی اگر قهر باشد

اگر دوستت داشته باشد،

نمیتواند ازت بیخبر بماند

اگر غیر از این باشد،

بعید میدانم

دوست داشتنی در کار باشد.



تلگرام هم که بلاک نیستی؛سال گذشته هم همین برخوردت بود؛ی بارم تو کوتاه بیا اگر مدعی عاشقی هستی

منتظر تابستان بودم

منتظر تابستان بودم

باطعم گیلاس و‌زردآلو

با بوی آفتاب و آرامش و کرختی ظهرهایش

اما مثل همیشه بی موقع امده ای

و همه حساب و کتاب هایم را بهم ریختی

 

یکی میگفت آمدنت طعم گس خرمالوهای پاییز را دارد و

دلهره تجدیدی های تابستان را!

اما باور کن که من :

این تابستان همچون بعد از رمضان سال گذشته با همه سردی و غیرفعال کردن فضای مجازیت فراموشت نکردم...

این رسم شما انسانهاست

سیاه پوشیده بود، به جنگل آمد... من هم استوار بودم و تنومند! من راانتخاب کرد... دستی به تنه و شاخه هایم کشید، تبرش را در آورد و زدو زد... محکم و محکم تر

به خودم میبالیدم، دیگرنمیخواستم درخت باشم، آینده ی خوبی در انتظارم بود.

میتوانستم یک قایق باشم، شاید هم چیز بهتری... درد ضربه هایش بیشتر می شد و من هم به امید روزهای بهتر توجهی به آن نمیکردم

اما ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد، شاید او تنومند تر بود، شاید هم نه! اما حداقل به نظر مرد تبر به دست آن درخت چوب بهتری داشت، شاید هم زود از من سیرشده بود و دیگر جلوه ی برایش نداشتم،

مرا رها کرد با زخم هایم، واو را برد... من نه دیگر درخت بودم، نه تخته سیاه مدرسه، نه عصایی برای پیرمرد و نه قایق و... خشک شدم... میگویند این رسم شما انسانهاست، قبل از آن که مطمئن شوید انتخاب میکنید و وقتی با ضربه هایتان طرف مقابل را آزار می دهید او را به حال خودش رهامیکنید!

ای انسان تا مطمئن نشدی تبر نزن! تا مطمئن نشدی، احساس نریز... دیگری زخمی می شود... خشک می شود

انسانیت

از مرگ نترسید ؛


از این بترسید که وقتی زنده اید ،


چیزی درون شما بمیرد


به نام انسانیت !


گل اطمینان را تو به من هدیه کن

روزها از پِیِ هم میگذرد و منِ خسته دلِ بشکسته.. زیر بارِ غم تنهایی و عشق.. در کنار رفقا می میرم.. کاشکی میدانست.. که دلم عقده به زلفِ خمِ یارم دارد.. کاشکی میدانست..که نفس در قفسِ سینه من.. به امیدِ دمِ زیبای وصال می رود.. می آید.. به دلم میگفتم کاش میدانستی.. که چه در فکر و خیال یارم می گذرد.. اندکی ساکت ماند !در جوابم او گفت لذت عشق به این است ندانی که چه در سر دارد... عمق حرفش به دلم زد ریشه.. ناگهان از قفس سینه برآمد فریاد.. دوستم داشته باش.. من به آن می ارزم که به من تکیه کنی.. گل اطمینان را تو به من هدیه کنی.."