عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم
عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم

باور

دیشب بعد از اداره به خودم گفتم :شعور یک گیاه در وسط زمستان ،از تابستان گذشته نمی آید،از بهاری می آید که فرا می رسد. گیاه به روز های که رفته،نمی اندیشد ،به روزهای می اندیشد که می آید،اگر گیاهان یقین دارند که بهار خواهد آمد ،چرا ما انسان ها باور نداریم که روزی خواهیم توانست به هر ان چه می خواهیم ،دست یابیم؟


از امروز همه چیز آخرین است

از امروز همه چیز آخرین است

آخرین هفته،آخرین جمعه،آخرین دلشوره هایِ شیرین اسفند

اتمامِ آخرین جایِ گردگیری نشده خانه

آخرین اتمام حجت ها با خودمان.... حالمان... آرزوهایمان

آخرین یا مقلب القلوب ها و آخرین امیدهای گره خورده، به اشاره ی سالی نو، که همه چیز درست می شود.

این چند روزِ اخر هم باید اسبِ سال را  مجاب کرد که تا منزلگاه راهی نیست...

بتاز...که نو شدن نزدیک است...بی تو، اینجا همه در حبس ابد تبعیدند! سال ها هجری و شمسی همه بی خورشیدند! سیر تقویم جلالی، به جمال تو خوش است فصل ها را همه با فاصله ات سنجیدند ... تو بیایی همه ی ساعت ها ثانیه ها از همین روز،  همین لحظه، همین دم، عیدند ...

اگر کسی را یافتید که حاضر بود .. برای حفظ رابطه تان از بدترین شرایط عبور کند هرگز عشقش را دست کم نگیریـــد...


 

گُنه از کیست ؟

عاشقم،اهل همین کوچه ی بن بست کناری که تو از پنجره اش پای به قلب منِ دیوانه نهادی

تو کجا ؟ کوچه کجا ؟ پنجره ی باز کجا ؟ من کجا ؟  عشق کجا ؟ طاقتِ آغاز کجا ؟

تو به لبخند و نگاهیمنِ دلداده به آهی بنشستیم، تو در قلب و منِ خسته به چاهی

گُنه از کیست ؟ از آن پنجره ی باز ؟ از آن لحظه ی آغاز ؟از آن چشمِ گنه کار ؟ از آن لحظه ی دیدار ؟

کاش می شد گُنهِ پنجره و لحظه و چشمت ، همه بر دوش بگیرم جای آن یک شب مهتاب ،  تو را تنگ در آغوش بگیرم...


قبل تر ها ، عید که میشد....

قبل تر ها ، عید که میشد ، حتی اگر ساعت سه صبح هم میبود ، بیدار میشدیم ، با چشمان پف کرده و باز و بسته لباس های نو میپوشیدیم

هفت سین میچیدیم مینشستیم سرِ سفره !

منتظر میشدیم آن موسیقی معروف و پر سر و صدا از تلویزیون بیاید بیرون .

همه در عالم خواب ، پدر و مادر زیرِ لب دعا زمزمه میکردند ، بچه ها کج و معوج و خواب آلود.

بعد یکهو آن بوق و کرنا یک انرژی مضاعفی به جمع میداد که انگار قوم مغول حمله کرده !

میریختیم سر میوه و شیرینی و آجیل و بوس‌.

این بوس که میگویم از واجبات بساط بود.

اصلا رسم بود بوس کنی عیدی بگیری‌.

بعد پدر بزرگِ خانواده از لای قرآن از آن پول های شسته رُفته و صاف و صوف میداد.

میبردیم میگذاشتیم لای وسایل های بسی ارزشمندمان. گه گداری هم اگر یادمان میماند تاریخ میزدیم روی پول.

بعد میرفتیم لباس هایمان را درمی آوردیم می چپیدیم زیرِ پتو.

صبحِ علی الطلوع با سر و صدا بیدار میشدیم که برویم عید دیدنی.

بچه ها هم که عاشق عیدی.

اصلا میبوسیدیم که عیدی بگیریم!

روزی پنجاه شصت تا خانه را میگشتیم.

آن ها که بودند حمله میکردیم.

اگر نبودند روی کاغذ مینوشتیم "آمدیم خانه نبودید" .

می آمدیم خانه ده بیست تا آمدیم خانه نبودید از لای در جمع میکردیم .

میرفتیم خانه ی فامیل یک فامیل دیگر آنجا میدیدیم پا میشدیم با آنها می آمدیم خانه خودمان.

خاله بازی ای بود برای خودش !

 

اما حالا ، هیچ برگه ای لای در نیست ..

خاله بازی هایمان ته کشیده ..

عید هم که اصلا نصفه شب نباید باشد ..

پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها هم مینشینند

قاب عکس ها را

تمیز میکنند ...

آهای !

مهربان همیشگی

آمدیم خانه نبودید ...



قد هزار سال گریه بدهکارم

پروفایلم را دیده‌ای...؟ مانند خانه ارواح شده است... غباری سنگین نشسته ، بر روی زوایایش... قسمت پیام‌هایش ، تار عنکبوت بسته... آواتارم را موش جویده است...کار از گرد گیری گذشته است... این پروفایلم نیست...آیینه دلم است...دلم تمام شده...بگذار تشبیه کنم برایت...مدت‌هاست ،کوبه دَرِ دلم را کسی نکوبیده...اپراتور سیم کارتم ،به من پیام میدهد ،تا دلگرم باشم...همیشه پیامی ناخوانده دارم...لبخندم را سالهاست موش‌ها خورده‌اند...این منم...کالبدی تهی ،از احساس مرده‌ای متحرک...تمام شده‌ام...تمام...

میدونی... گاهی فکر میکنم بیشتر از سنم عمر کردم! این حس رو گاهی هممون داریم.وقتی یه خاطره، آرووم از ذهنمون عبور میکنه.نقل یه سال دو سال نیست، من انگار هزار سالِ پیر شدم و صدها بار مُردم.این تاوان زیادیه برای یبار به دنیا اومدن!بغلم کن لطفا، مثل مادری که بچش تازه به دنیا اومده...

"قد هزار سال گریه بدهکارم"


وقتی تو باشی سال تحویله

حالا  تو هی بیا بگو مرد ها پررو می شونـد... زن بایـد سنگیـن و رنگیـن باشـد بایـد بیاینـد منت بکـشنـد و... مـن می گویـم زن اگر زن باشـد بایـد بشود روی عاشقیش حـساب کـرد کــه بایـد عاشقی کـردن بلـد باشـد کــه جا نزنـد جـا نمانـد جـا نگـذارد. هی فکـر نکـنـد بـه ایـن چیزهایی کــه عمری در گوشش خـوانـده انـد کــه زن ناز و مرد نیاز.  کــه بـدانـد، مرد هـم آدم است دیگر گـاهی بایـد لوسش کـرد گاهی بایـد نـازش را کـشیـد و گــاهی بایـد بـه پایش صبر کـرد...

حـتی مـن می گویـم زن اگر زن باشـد از دوستت دارم گفتـن نمی ترسـد. تو می گویی خـوش بـه حـال زنی کــه عــاشق مردی نباشـد، بگـذار دنبالت بـدونـد. و مـن نمی فهمـم اینکــه داری ازش حـرف می زنی؛

زنـدگی است یا مسابقـه اسب دوانی.

و مـن نمی فهمـم چرا هیچ کـس برنمی دارد بنویسـد از مردهــا... از چشـم ها و شــانـه ها و دستهایشــان از آغوششان از عطر تنشـان، از صـدایشــان...

پررو می شونـد؟ خـب بشونـد. مگر خـود ما با هر دوستت دارمی تا آسمان نرفتـه ایـم؟

مگر ما بـه اتکـــاء همیـن دست ها همیـن نگاه ها همیـن آغوشهـا،

در بزنگاه های زنـدگی سرِپا نمانـده ایـم؟... مـن راز ایـن دوست داشتـن های پنهـانی را نمی فهمـم.

مـن نمی فهمـم زن بودن با سنگیـن رنگیـن بودن با سکـوت با انفعال چـه ارتباطی دارد؟!؟ مـن بلـد نیستـم در سـایـه، دوست داشتـه باشـم مـن می خـواهـم خـواستنـم گوش فلکـ را کـر کـنـد.

مـن می خـواهـم مَردَم حـتی اگر مردِ مـن هـم نبود

دلش غنج بزنـد ازاینکــه بـدانـد جـایی زنی دوستش دارد... مـن می خـواهـم زن باشـم... بگـذار همـه دنیـا بـدانـد مردی ایـن حـوالی دارد دوستت دارم هــای مرا با خـود می برد... "می خـواهـم عاشقی کـنـم مرد مـن " ...


ترانه ی سال تحویل با صدای مریم حیدرزاده