دیگر نمی خواهم تو را از دست بدهم
به خاطر تو قید هر چی خاطره باشه میزنم
دیگر نمی شود بدون تو بهانه ای برای بودن داشته باشم
آن لحظه که بوی عطر تو می آید
تنها نگاه عشق تو مرا سیراب می کند
تنها دلیل زنده بودنم کسی است که همیشه بهانه ایست برای دلخوشی هایم
دیگر نمی خواهم هیچگاه تنهایت بگذارم
مــی انــدیــشــــم....
تویی که تمام لحظات زندگی مرا محاصره کردی.....
تویی که نمی دانم کی خواهی آمد....
اصلاً بگو ببینم می آیی؟
می آیی.....
تا با تمام دلتنگی های سرزمین آرزوهایم وداع کنم؟
می آیی.... تا شقایق های قلبم دوباره جان بگیرد؟
می آیی.... تا از دریای نگاهت
قطره ای هم بر کویر چشمانم بریزم؟
می آیی.... تا ستاره های آسمان زندگانیم
از ناله های شبانه ام آرام بگیرند؟
کاش می دانستم از اوج کدامین قله ،
از دل کدامین شب ، از عمق کدامین جنگل خواهی آمد....
تا برایت قلبم ، این بزرگ ترین سرمایه ام را
پیش کش آورم و به تو بگویم
دوســتــــت دارم
برای گفتن داستانی که نهایت عظمت عشق را جلوه گر کند. داستانی شیرین از عشق که عمرش از دریاها نیز بیشتر ست. حقیقتی ساده درباره عشقی که او به من ارزانی داشت
از کجا بی آغازم؟
دوستت میدارم زیرا که ناگزیرم از دوست داشتننت، دوستت میدارم زیرا که جز این نتوانم، دوستت میدارم به حکم تقدیرآسمانی، دوستت میدارم در مداری جادویی،
آرزوی من این است.... آرزوی من این است که دو روز طولانی... در کنار تو باشم فارغ از پشیمانی. آرزوی من این است یا شوی فراموشم... یا که مثل غم هر شب گیرمت در آغوشم. آرزوی من این است که تو مثل یک سایه... سرپناه من باشی لحظه تَر گریه. آرزوی من این است نرم و عاشق و ساده.... همسفر شوی با من در سکوت یک جاده. آرزوی من این است هستی تو؛ من باشم...
ادامه مطلب ...
تو این شب سپید جز تو که عاشقی کی اشکامو شمرد کی
بغضمو شنید
تو جزر و مد ماه زل می زنم به تو دریا رو با چشات
هم سطح میکنم
تو نقش اول این عاشقونه ای من با تو گیشه ها رو
فتح میکنم
دیروز هوای دلم بارانی بود عجب هوای دل انگیز و عاشقانه ای بود عجب باران پاکی شدتش به حدی بود که همه غمهای دلم را شست و همه ناامیدی هایم را به امید مبدل کرد و آنقدر زلال بود که می شد در انتهای آن عکس تو را دید دیروز هوای دلم گرفته بود برق عشق در آسمانش غوغایی به پا کرده بود که مپرس شوری که مپرس شعفی که مپرس آسمان دلم رنگ خاکستری انتظار داشت آسمان خاکستری آن بوی آرام نم باران داشت
بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم برایت تنگ شده فکر نکن بی وفا هستم ، دلم از سنگ نشده... اعتراف میکنم اینک در حسرت روزهای شیرین با تو بودنم باور نمیکنم اینک بی توام کاش میشد دوباره بیایی و یک لحظه دستهایم را بگیری کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای مرا ببینی تا دوباره به چشمهایت خیره شوم ، تا بر همه غم و غصه های بی تو بودن چیره شوم... کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای نگاهت کنم ، با چشمهایم نازت کنم در حسرت چشمهایت هستم ،چشمهایی که همیشه با دیدنش دنیایم عاشقانه میشد
هوای دیدنت دل را ربوده و هوای شنیدنت هوش از سمع برده و سودای گریختن از تو هرگز به وصال نخواهد رسید. دل اسیر نگاهت و جان در بند کمندت گرفتارند شبنم و ژاله بستان خبری از تو ندادند و من منتظر بارانم شاید خبری شود. منتظر سیلابم شاید مرا با خود ببرد و عشقت را در یادم زنده و زنده تر کند. اما افسوس که تیغ تیز زمان جگرم را پاره پاره کرد و آفتاب درخشان امیدم زیر میغ تاریک پژمرد. نگاه نافذم دیگر اعماق فضا را نتوانست شکافت و صدای لرزان دعایت دلم را از جاکند ای کاش دوریت را پایانی و فراقت را انتهایی بود
او باید از نگاه سبز تو تشخیص بدهد که امروز هوای دلت آفتابی است؛ یا آن دلی که من برایش می زییم، سرد و بارانی است.
ای....، ای بهانه ی زنده بودنم؛ من تو را به کسی هدیه می دهم که قلبش بعد از هزار بار دیدن تو، باز هم به بی پروایی اولین نگاه من بتپد. همان طور عاشق، همان طور مبهوت و مبهم...
تو را با دنیایی حسرت به او خواهم بخشید؛