عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم
عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم

شب دیدار

امشب، شبِ دیدار است و من، با کلافگی به هر کسی که در پنجره را با اشتیاق باز میکند، فریادی بی صدا می زنم...کاین در را ببند...به او بگویید، کسی که میخواهد در این خانه نیست...
به او بگویید که این مجنون بخت برگشته اش دیگر تاب این دیدار ها را ندارد...
به او بگویید که اصلا، از تو عشقی به دل ندارد...
به او بگویید...

آه....

و باز هم حالی دیگر...
در را باز کن...پرده را بکش...میخواهم من را ببیند آن طور که هستم...آن طور که باید...هااای...با توام...من را می بینی؟؟...اصلا حواست هست به منِ بی تو؟
باز هم در شک افتادم و دودلی ای که نمیخواهد دست از سر من بردارد...
این را راست می گویم که اگر شک هم کنم، هرگز عشقت ،از دل برون نکنم...
این را خوب بدان...
آن وقت می شوم مجنونی که تنها میخواهد لیلی ای که دیگر لیلی اون نیست...تنها خوشبخت باشد و راضی...
این افکار از هم گسیخته، سیاهم میکنند همچون موهایت...
چقدر حوریم زیبا است..ای یار، ای یگانه ترین یار...
بارها او را با تو تصور کرده ام و غمی که به دلم چنگ میزد، دو برابر شد و گویی صدای چنگ دلخراشش...دنیایم را تکان میداد...با آن چشمهان سیاه و درشت و مژگان برگشته اش ، گیسوان صاف بلندش که همچون امواجی تو را دربر می گیرد...
آه...صدای چنگ را می شنوی؟؟
چگونه از تو می خواهم که این آوا را بشنوی ، این آوای غمناک تنها دنیای مرا در بر می گیرد..آخر چه کسی گفته است که دنیای من و تو یکی ست؟؟
در یک قصر طلایی...در یک چمنزار همیشه سبز و رودخانه ای همیشه جاری...در آغوشت، چه عشق بازی هایی میکنید با هم...!
این دم را خوش باش، ای یار، ای یگانه ترین یار...
و ببخش اگر این ناله های شبگیرِ من، روحِ جاودانت را آزرده خاطر میکند،ببخش اگر این گریه هایم رودخانه ی زیبای سرزمینت را وحشی میکند..ببخش اگر غمِ من ، گاهی به روی شانه های تو هم می افتد...
اگر این فکر همراه من باشد...هر لحظه حلقه ی دار را دور گردنم می اندازم...و پاهای آویزانِ بی تقلا....
اصلا چه کسی گفت که من عاشقِ تو هستم؟اصلا چه کسی خواست که من عاشقِ تو باشم و اینطور در انتظار و حسرت دوباره ی دیدن چشمهایت بسوزم و بسازم و دم نزنم....
آری...خُدا خواست..پس باری دیگر از او هدیه کوچکتری از عشق تو میخواهم...آن خدایی که مرا عاشق کرد، تو را هم بی قرار من بکند...یا اینکه باز هم مرا به وادی خیالم بکشاند و در رویاهایم ببینم که تو، هنوز هم من را دوست داری...و این شک تیره و سیاه را از دلم بردارد تا دمی نفس بکشم...

آمین...تو هم آمین را بگو ای یگانه ترین یار

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد