دیشب انقده دوست داشتم
ترانه های مازیار فلاحی رو گوش بدم، مخصوصا همون ترانه اش که وسطش میگه:
وقتی که دلم میگیره،
از تو پنجره نگام کن
با نگاه پشت شیشه از
ته دلت صدام کن
دستتو بذار رو قلبم
بذار قلبم جون بگیره
یه نفس بده به ابرا که
شاید بارون بگیره
بدترین روزای این ایام که به حدی زجرآوره که می تونم براش تعبیر جهنم خدا رو به کار ببرم
زمان هایی که میتونم بگم دنیام شده آخرت یزید
عصرهای 4شنبه روزی بود که خانم جانم می تونست مهرش رو مهمانم کنه
یا 5 شنبه ها که تو ماه 2روز مال من بود
باورش برا کسی که اینقدر مهر انسانی رو تجربه نکرده بسیار سخت خواهد بود
سلام مهناز خانمم
خسته
نباشی هستی من
الانه گریه میکنم ها... خب یه چیزی بگو! امروز
یادم رفته بود که 5شنبه اس و مردد بودم که تعطیلی یا میری سر کار می خواستم بیاد
قدیما بیام پیشت و برام خانمی کنی و.... چه بدونم می خواستم بیام چی کار؟ فقط می دونم
دوست داشتم که بیام.. همه ی نقشه هام نقشه برآب شد.. گفتم مثل همه اون شب های
دیدار تا صبح خوابم نمی بره که نبرد. گفتم نمیری سرکار و می موندی خونه و برا آخرین بار می دیدمت می بوئیدمت و قول می
دادم به نظرت احترام بذارم پا بذارم رو همه این در به دریا و بشینم بخونم برا ارشد
سال بعد و قول بدم تهران قبول بشم فقط به امید تو...
اصلا تو چت شده؟؟
" مـن فـقـطــ تــــــو را مـی بـیـنـم"
و این بود ایدئولوژی من در برابر وجود نازنین مهنازم
سلام خدمت تمامی کاربرانی که با پیام هاشون تسکینی بوده و هستند بر آلام بی پایان من
عزیزان ابهامی ایجاد شده بود که چرا هیچ نظری در پایان پست ها وجود ندارد
برای رفع ابهام خدمت شما سروران گرامی عرض کنم که با توجه به اینکه مطالب وبلاگ و مهتر از همه اصلیت آن که هنوز برای همه جای سوال بود که رابطه ما از کجا آغاز شد به کجا رسید و دلیل این فصال چه بوده برای همین یکسری پیش داوری هایی بود راجع به این موضوع و اینکه نگاشته بودم بعد از اتمام این بلاگ چه نیتی دارم یکسری هم پیام هایی خطاب به من بود و یا عشق بی آلایشم که چون بیشتر جنبه شخصی داشت به جای اعلان عمومی پاسخش را به ایمیل یا وب سایت های مخاطبین ارسال نموده ام.
لذا بر خود فرض می دانم تشکر ویژه نمایم از همه کسانی که این مطالب را دنبال و با نظراتشون قطع به یقین مرهمی هستند بر عذابهای شبانه روزی من تو این روزها
یعنی از من...که چرا زندگیت رو اینطوری گذروندی؟!
سجاده ام را پهن کرده ام،تسبیح فیروزه ای ای در دستان ِ لرزانم، دعا میخوانم ، ذکر می گویم.می رسم به یک ذکر"و از تو بهشتت را میخواهم"..میخواهم...اسئلک..اسئلک..بغض میکنم، فرو می دهم، میخوانم..چشم می گردانم تا ذکر بعدی را ببینم"و از تو حوری های بهشتی میخواهم"