عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم
عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم

اینبار هرگز نمی خواستم بیدار شوم

دیروز هوای دلم بارانی بود عجب هوای دل انگیز و عاشقانه ای بود عجب باران پاکی شدتش به حدی بود که همه غمهای دلم را شست و همه ناامیدی هایم را به امید مبدل کرد و آنقدر زلال بود که می شد در انتهای آن عکس تو را دید دیروز هوای دلم گرفته بود برق عشق در آسمانش غوغایی به پا کرده بود که مپرس شوری که مپرس شعفی که مپرس آسمان دلم رنگ خاکستری انتظار داشت آسمان خاکستری آن بوی آرام نم باران داشت


  

آسمان دیروز در دلم عاشق شده بود هرچه نگاهش می کردم عشق از درونش می جوشید می خروشید و با حسی تازه جاری بود نمی توانستم لحظه ای چشم برهم گذارمچون مانند ابرهای گذرای بهاری به سرعت وارد حریمش می شدی بی آنکه از احدی اجازه بخواهی پلکهایم سنگین و سنگین تر می شد و در آخر دریچه چشمانم به روی جهان بسته شد و باز این تو بودی که در آن آسمان پر هیاهو فریادت گوش جانم را پر کرده بود آرام به سویم آمدی دستانت را روی صورتم گذاشتی و گفتی راستی پیشه کن و گفتم من هرگز نتوانم چنین کنم که اگر راستی پیشه کنم بیم آن دارم که از دستم بروی و تو لبخند زنان گفتی من همینک نیز از دست تو رفته ام به یک باره چشم باز کردم ضربان قلبم بالا رفته بود نفسم به شماره افتاده بود اما احساس کردم دوباره دنیا درحال چرخش است و مرا باز مدهوش نمود اما اینبار هرگز نمی خواستم بیدار شوم هرگز هرگز

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد