عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم
عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم

ای کاش به بستان خبر از نار نبود

هوای دیدنت دل را ربوده و هوای شنیدنت هوش از سمع برده و سودای گریختن از تو هرگز به وصال نخواهد رسید. دل اسیر نگاهت و جان در بند کمندت گرفتارند شبنم و ژاله بستان خبری از تو ندادند و من منتظر بارانم شاید خبری شود. منتظر سیلابم شاید مرا با خود ببرد و عشقت را در یادم زنده و زنده تر کند. اما افسوس که تیغ تیز زمان جگرم را پاره پاره کرد و آفتاب درخشان امیدم زیر میغ تاریک پژمرد. نگاه نافذم دیگر اعماق فضا را نتوانست شکافت و صدای لرزان دعایت دلم را از جاکند ای کاش دوریت را پایانی و فراقت را انتهایی بود




 

ای کاش شعله های تنهایی اینقدر زبانه نکشد ای کاش شرر زخم پوسیده دل تازه نکند و ای کاش نسیم خنکی از جانبت به سویم بوزد تا روحم زنده شود ای کاش می شد تو را در کنار خود می دیدم ای کاش کنج نگاهت استراحتگاه امن من می شد ای کاش سوز سرمای زمستان جدایی با دستان پر از مهر و صفای تو بدل به گرمای عشق می شد و ای کاش دوباره رویت را از پس توری ادب و حیا نظاره می کردم ای کاش صبوی صبرم نمی شکست تا اینگونه آواره بیایان تنهایی شوم ای کاش جام گوارای وصالت را می توانستم تا انتها بنوشم ای کاش نظرم به نگاهت می افتاد و این دو نور محبت با هم گره می خورد ای کاش نیم نگاهت سر سوزن دوباره تکرار می شد ای کاش دستانت دوباره برای دعا بالا می رفت تا شاید از سوی آسمان گشایشی بر زمین افتد و نصیب من شود ای کاش تنم خسته از این راه نبود ای کاش سرم مانده به این راه نبود ای کاش نگاه شررانگیز وغم یار نبود ای کاش به بستان خبر از نار نبود

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد