در آخرین طلوع عشقمان آنچه در دلم بود را به تو گفتم و بعد از آن تنها
سایه ای را دیدم از دور دستها که می رود …
میرود و پشت سرش را هم لحظه ای نگاه نمیکند که ببیند یکی با چشمهای خیس نظاره گر
غروب آفتاب دلش است …
و این چشمهای خیس نگذاشتند من حتی لحظه رفتنت را هم ببینم تنها میدانستم داری
میروی!
شکایت از دل ، شکستن سکوتی که نباید میشکست و گفتن آنچه درلحظه ی رفتنت دلم را
وادار به اعتراف کرد!
چه میگفتم ، چه نمیگفتم در دلم بود این احساس بی پایان !
همه چیز رو به پایان بود و من این حس را داشتم که بی تو میشوم !
وقتی رفتی همه چیز را فراموش کردم جز خاطره هایت ، خاطره هایی که باید فراموش میشد
تا دلم را نسوزاند ، همه چیز را فراموش کردم جز عشقت ! عشقی که اینک مثل آتش
میسوزد در حالی که بودنت برایم خاکستریست که رو به خاموشیست !
حسرت لذت با تو بودن در دلم آنچنان نقش بسته که حتی به زبان آوردن نامت نیز برایم
شده است یک عادت !
عادتی که گرچه برای دلم خوشایند است اما هر کس مرا ببیند جز اینکه بگوید دیوانه
است چیزی به ذهنش نخواهد رسید ! دیوانه ای که نام کسی را بر زبان می آورد که دیگر
او نیست !
و در آخرین طلوع عشقمان ، در دل غروب دلم سایه ای را دیدم که آنقدر از من دور شده
که احساس کردم عمرم نیز در حال غروب است …
چه فایده داشت بودنت ، چه سود داشت آمدنت ، در حالی که من هم ،نیست شده ام در عالم
هستی!
در این دو روز دنیا ، یک روزش را آمدی بگویی دوستم داری و روز دیگرش تنهایم
بگذاری؟
اگر این است دو روز دنیا، تو را سپردم به خدا، من هم مثل گذشته میمانم تنها….
باور ندارم امشب آسمان بی ستاره باشد،ماه خواب باشد و دلم گرفته باشد
باور ندارم لحظه تنهایی را ، صدای ناله مرغ اسیر را ، سکوت لحظه های بی کسی را
باور ندارم در این لحظه بی تو باشم ، تو رفته باشی و من دلشکسته باشم.
باور ندارم یک ثانیه بی تو بودن را ، باور ندارم یک لحظه دور از تو بودن را .
نه عزیزم باور ندارم که برایم در نامه ات نوشتی خدانگهدار .
اگر بخواهم باور کنم بی تو بودن را ، باور کن نمیخواهم این زندگی را
باور ندارم باغچه زندگی بدون گل باشد ، باران نباریده و آن گل پژمرده باشد.
زندگی معنای بی تو بودن را اینگونه برایم معنا کرد که خیلی تلخ است تنهایی
من نیز زندگی را برای تو اینگونه معنا میکنم که بدون تو هرگز!
باور ندارم طلوعی را ببینم که تو در آن نباشی ، باور ندارم غروبی بیاید و من بی تو
باشم.
از طلوع تا غروب این زندگی ، و از غروب تا طلوع آن میخواهم با تو باشم، به یاد تو
باشم ، در کنار تو باشم و در آغوش تو از این دنیا رفته باشم.
باور ندارم لحظه های بی تو بودن را ، لحظه ها همه میدانند درد تنهایی ام را.
تنهایی شاهد است درد دلتنگی ام را ، میخوانم و اشک میریزم تا ببینم تو را و بگویم
فدای تو عزیزم ، دلتنگت بودم ای بهترینم ، تو آمدی و دلم باز شد ، دوباره درددلهای
عاشقانه بینمان آغاز شد.
باور دارم لحظه های با تو بودن را ، باور دارم که هیچگاه بی تو نخواهم ماند.
این قلب عاشقم با اینکه آن را شکستی اما هنوز هم برای تو است.
هیچکس نمیتواند جای خالی تو را در این قلب شکسته پر کند.
هیچکس نمی تواند این قلب بی طاقتم را دوباره عاشق کند.
این قلب پر از دردم با اینکه تنها مانده اما هنوز هم به نام تو است .
هیچکس نمی تواند آن را به نام خودش کند.
هیچکس نمیتواند درد این قلب شکسته ام را بفهمد.
رمز ورود به قلبم تنها در اختیار تو است .
قلبم برای تو بوده ، برای تو است و خواهد بود .
بیهوده میگردم به دنبالت،
وقتی نیستی ، بیهوده نشسته ام چشم به راهت
شاید وقت این است که حسرت گذشته های شیرین با تو بودن را بخورم
تنها بمانم و کوله باری از غم را بر دوش بکشم
دیروز گذشت و پیش خود گفتم فردا در راه است ، فردا آمد و دیدم هنوز دلم چشم به راه
است ، مدتی گذشت و هنوز هم در حسرت دیروزم ، چه فایده دارد وقتی روز به روز از غم
عشقت میسوزم؟
پیش خود میگویم شاید فردا بیایی ،شاید هنوز هم مرا بخواهی !
تقصیر دلم بود نه چشمانم ، این قصه که تمام شد، باز هم اگر بخواهی میمانم
نشستم به انتظار غروب تا یک دل سیر گریه کنم ، شاید کمی آرام شوم ، غروب آمد و بغض
سد راه اشکهایم ، شب شد و هنوز نشکسته شیشه غمهایم،
این حال و روز من است ، نیستی که ببینی این روزهای بی تو بودن است
تمام هستی ام تویی ،از لحظه ای که نیستی ، انگار که من نیز نیستم ، انگار مدتی را
با عشق زندگی کردم و بعد از تو ،مال این دنیا نیستم !
از آغاز نیز اهل دیار تنهایی بوده ام ، تو رهگذری بودی و من با تو مدتی آشنا بوده
ام
از کجا میدانستم اهل دل نیستی ، عشق را نمیشناسی و با من یکی نیستی ، از کجا
میدانستم که تنها میشوم ، من بیچاره باز هم بازیچه دست غمها میشوم !
بیهوده میگردم به دنبالت ، با وجود تمام بی محبتی هایت ، باز هم میخواهمت….
عشق تنها میبخشد
داد و ستدی در بین نیست
از این رو، سود و زیانی در کار نیست
عشق از بخشیدن لذت میبرد
همانگونه که گل از عطر افشانی لذت میبرد
چرا باید بترسند؟
چرا باید بترسی؟
به یاد آر
ترس و عشق هرگز با هم سر نمیکنند
نمیتوانند با هم باشند
همزیستی این دو ممکن نیست
ترس درست قطب مخالف عشق است
بگذار خندهات خندهای تام و تمام باشد
دنبال یک نشان می گردم یا رد پایی از تو که به سمت من باشد.
لابه لای دیوان حافظم ، بین صفحات کتاب تعبیر خوابم و یا ته فنجان قهوه ام.
اعتقادی به این چیزها ندارم اما گاهی برای دل خوش کردن چاره ی دیگری نیست.
گاهی مجبورم دست به دامن خرافات شوم. همان مواقع که دیگر امیدی به تو نیست. فال امروزم خیلی خوب بود. مثل همیشه. امروز هم می گفت برمی گردی و همه چیز ختم به خیر می شود.
باور کن دست خودم نیست. اما همین الان رد پاهایت را دیدم.
شاید از اینجا گذشته باشی و شاید هم کسی شبیه تو از اینجا عبور کرده. نمی دانم. اما شاید همین فردا کوله بارم را برداشتم و این رد پاهارو تا انتها دنبال کردم.
فال امروزم می گفت من همین روزها مسافرم. مسافر شهر تو.
خیلی دوست دارم باور کنم این حرفها را اما ، کدام سفر ؟
هر دوی ما خوب می دانیم که تو حتی یک بار هم از حوالی خانه ام نگذشتی.
پس بار سفرم را به کدام مقصد ببندم؟
شمال جغرافیایی؟ یا جنوبش؟
کدام طرف بروم وقتی همه جا رد پای تو را می بینم...
...و باز چشمهایم را میبندم
...دستهایت را میگیرم
...و تو دستهایم را نوازش میکنی...دیوانه
میشوم برای چشیدن طعم لبهایت
...بیتاب میشوم برای فرو رفتن در آغوشت
...و میخواهم دستانت را که محکم مرا میفشارد
...و
باز نفس در سینه ام حبس میشود
...صدای تپش قلبت گوشم را مینوازد
...وای از شعله ی عشق چشمانت که بی قرارم میکند
...برای همه ی عاشقانه هایت
عشق من
...دوباره بودنت
جاودانه ام میکند
دستم رو تو دستای تو میذارم....
چه احساس خوبی دارم...
دیگه تنها نیستم و میدونم یکی دیگه به جز خودم هست که
به من فکر میکنه...
دلم آروم میگیره...
چون کسی در کنارم هست که به من عشق
می ورزه،منو دوست داره و همیشه در کنار من میمونه....
عزیزم منم به پاس این محبت و دوست داشتنت
عشق پاکم رو نثار وجودت میکنم....
فدای تو مهناز عزیزم....