عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم
عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم

خالق بهارم در گرمترین روزهای سال،تویی

انگار که رویا نبود، یک واقعیت بود،به جایی آمدم که از بهشت هم زیباتر بود و  محبت ریشه آن بود.وارد آن جا شدم، برای وارد شدن به آنجا شبها ، روزها و لحظه ها بی قراری می کردم.درب سرخ آنجا به رویم باز شد، واردش شدم، تا به آنجا وارد شدم درها به رویم بسته شد، اسیر آنجا شدم، ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود، راهی برای بازگشت نداشتم.خودم خواسته بودم به آنجا بروم اما نه برای همیشه!به آنجا رفتم و مدتی که گذشت دیگر آرزوی بازگشت نداشتم،آروز داشتم همان جا بمانم.آنجا خانه دل بود! با دیواره های سرخ رنگ، عطر و بوی عشق و پنجره ای رو به محبت و مهربانیآنجا سرخ سرخ بودغروب و طلوعی نداشت، آنجا یک دنیا عشق بود.پاییز و زمستانی نداشت، آنجا بهار دل بود.غم و غصه ای نداشتم چون آنجا کمپانی احساس عشق بود.درست است، آنجا قلب یک عاشق بود،من وارد قلب یک عاشق  شدم، در آنجا گم شدم، راهی برای بازگشت نداشتم چون صاحب آن دل کلیدش را به دست روزگار سپرد و خودش نیز با محبتها و عطر نفسهایش مرا زنده نگه می داشت.می خواهم تا ابد در آن قلب بمانم،می خواهم طعم واقعی عشق و محبت را در آن قفس عاشقانه بچشم  و عاشق باشم در همان قفس سرخ محبت و عشق.نه رنگی از این دنیای بی محبت ببینم، نه غم و غصه دنیا را بکشم.می خواهم در همان خانه دل، در همان قلب سرخ برای همیشه بمانم و با محبت ، مهر و عشق زنده بمانم.




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد