من که ماندم و با صداقت عشق را به تو ابراز کردم
ماندم و در آتش دلتنگی و فاصله سوختم .
من که ماندم و بهانه ای برای رفتن نیاوردم ، یکرنگ با تو ماندم و یکدل نیز خواهم ماند.
با غم عشقت ساختم ، در برابر سرنوشت ایستادم و در مقابل همگان تنها نام تو را فریاد زدم.
حالا نوب تو است.
تو خودت را نشان بده و بگو که عاشقی !
چرا سکوت کرده ای؟ چرا حرفی نمیزنی ؟ درد دلت را بگو؟
حالا نوبت تو است که عشقت را به من و همگان نشان دهی.
بگو که چقدر مرا دوست داری ، بگو مرا برای چه میخواهی!
من تو را درک کردم ، بهانه های تو را تحمل کردم ، حالا نوبت تو است که مرا درک کنی و بفهمی که در قلب من چه میگذرد…
چگونه بگویم که تنها تو را میخواهم ، چگونه عشقم را به تو ثابت کنم؟
حالا نوبت تو است من که تنها در راه عشق جانم را فدایت نکرده ام.
نه دیگر این فکر را از سرت بیرون کن ! جان من در راه عشق فدا شده.
این تنی که میبینی روح من است ، تن من در راه عشق از روحم جدا شده.
من که ماندم و ساختم با تو و در غم عشقت سوختم ، حالا نوبت تو است که بسوزی و بفهمی که آتش عشق چقدر دردناک است.
حالا نوبت تو است که در مقابل سرنوشت بایستی و ثابت کنی که تنها مرا میخواهی.
حالا نوبت تو است که نام را فریاد بزنی و بگویی که تنها به عشق من زنده ای .
حالا نوبت من است که سکوت کنم و تو پاسخ سکوتم را به قلبم بدهی.
من که هر چه گفتی ، گفتم به روی چشمهایم ، هر چه اشکم را در آوردی گفتم فدای آن بی وفاییهایت ، هر چه مرا سرزنش کردی ، گفتم مرا ببخش عزیزم .
حالا نوبت تو است ، که به من محبت کنی و عشق بورزی ، حالا نوبت تو است که معنای عاشق بودن و عاشق ماندن را به من بیاموزی.