صبح که با عود و اسپند عید به سراغم آمد، تنم روشنتر از همیشه به استقبالِ خدا رفته بود؛ یا نه، خدا با آن لبخند همیشگیاش که جان مشتاقِ مؤمنین را نوازش میدهد، مرا به خود خوانده بود.
پاهایم طوری در مصلا میرفتند که انگار از آنِ خودم نبودند. در شادیِ سرزنده ارواحی به وجد آمده بودم که یک ماه، در بزرگترین ضیافتِ آسمان، رنگ و روی ملکوتیشان گُل کرده بود.
نماز عید فطر را که تکبیر گفتند، بعد از آن صفهای طویل که از جنس بلوریترین آدمیان بسته شد، ملائک بودند که تا هفت آسمان قامت میبستند.
در نمازی چنین باشکوه، آن لحظه که دستهایم به دستگیره شفاف قنوت آویخته بود، گویا بهشتیترین دقایقم، بر گستره زمینِ خاکی میگذشت! با نوای موزون جنتیان میخواندم؛ با کلماتی که در نابترین لحظه ایمان، تراوش کرده بودند: «أللَّهُمَّ أَهْلَ الْکِبْرِیاءِ وَ الْعَظَمَةِ، وَ أَهلَ الْجُودِ وَ الْجَبَرُوتِ وَ أَهْلَ الْعَفْوِ وَ الرَّحْمَةِ وَ...».
حس میکنم سبک شدهام؛ یک ماه پرواز در باغ ملکوت، یک ماه شستوشوی روح، یک ماه در محضر دوست بودن، شرایط پرواز را مهیا کرده است.
حس میکنم خودم را میفهمم و خودم را پیدا کردهام.ایمانم به ادامه و ثبات قدم در این مسیر عشق تو به اندازه ای است که جان ناقابلم تحفه ناچیزی است پیشکش وجود نازنین معشوقم