نمیدانم آن روز که تو را ندارم ، میتوانم لحظه ای زنده بمانم.
نمیدانم اگر زنده بمانم ، میتوانم برای یک لحظه بی تو زندگی کنم.
اگر بتوانم زندگی کنم ، آیا میتوانم یک لحظه نیز شاد باشم.
نه عزیزم بی تو جای من در این دنیا نیست ، دشت سر سبز عشق برایم کویری بیش نیست.
تو طلوعی هستی در آسمان تاریک زندگی ام ، نمیخواهم در این طلوع زیبا غروب همیشگی ام را ببینم
نمیدانم آن روز که دلتنگت نیستم ، کسی میداند که من در این دنیا نیستم؟
صدای مهربانت را همیشه میشنوم ، همیشه میبینم چهره ی ماهت را ، همیشه مینشینم به انتظارت ، میمانم در حسرت یک لحظه گرفتن دستهایت.
نمیدانم که اگر روزی نامی از عشق نبود ، کسی میداند او که در راه عشق فدا شد یک مرد دلشکسته بود؟
نمیدانم که بی تو چه روزگاری را دارم ، آیا روزگاری را دارم .
میپذیرم همه ی تاریکی ها را ، غصه های تلخ دنیا را ، غمهای ناتمام روزگار را ، اما نمیپذیرم یک لحظه غم بی تو بودن را .
میدانم که چرا هستم ، زیرا تو هستی که من نیز هستم.
میدانم که چرا زنده ام ، تو مال منی که هنوز نمرده ام.
میدانم که چرا دوستت دارم ، تو نفسهای من هستی که با تو عاشق لحظه به لحظه نفس کشیدنم