دیگر به خاطر من ستاره ها را نمی شماری.
به خاطر من قید همه کس و همه چیز را نمیزنی.
چرا دیگر به خاطر من آن چشمهای زیبایت را خیس نمیکنی ٬ و گلهای
رنگارنگ باغچه را دسته دسته برایم نمیچینی.
دیگر به خاطر من سر به بیابان نمیگذاری ٬ و خاطره های تلخ را از یاد نمیبری.
دیگر مثل گذشته با خواندن متنهایم اشک نمیریزی٬ و هیچ احساسی نسبت به من
،عشقم و درد دلهایم نداری.
دیگر عکس مرا در آغوشت نمیگیری و با آن درد دلهایت را نمیگویی.
دیگر صحبت از آینده و آن رویای شیرین به هم رسیدنمان نمیکنی.
دیگر لحظه به هم رسیدنمان را در ذهنت به تصویر نمیکشی و حتی خواب آن لحظه های
شیرین را نمی بینی.
دیگر دائما نام مرا در زیر لبانت زمزمه نمیکنی و کلمه دوستت دارم را مثل گذشته ها
به زبان نمی آوری.
دیگر احساسات مرا نمیپرستی و قلب مرا قبله دوم عبادتت قرار نمیدهی.
دیگر زمان گریه کردنم چشمهای تو بارانی نمیشوند و دیگر قبل از لحظه ای که
صدای مرا بشنوی تپش قلبت تند تند نمیزند.
چرا دیگر به خاطر من ٬ به خاطر عشقت ٬ به خاطر آنکه سالهای سال به پایش سوختی
و ساختی محبت و امید هدیه نمیکنی.
انگار که تو هم مثل همه بی وفا شده ای .