یک شب دلگیر، یک سکوت سرد ، تنها ، بی کس ، بی نفس!
باد سرد زمستانی در بهار ی ک خزانی بود در 29امین بهار زندگی من بر گونه خسته و خیس من می وزید ….
دلتنگ بودم ، به گذشته هایم می اندیشیدم و اشک می ریختم….
اشکهایی که از سرما بر گونه من یخ میزد …..
قدم میزدم و به آینده فکر میکردم…. دلم تنگ بود و آرزوهایم سرد!
هم صدای من سکوت بود و همدمم تنهایی !
هوا سرد بود و من برخلاف تصورت در خیابان قدم میزدم تا پاسی از شب، دیگر نای قدم زدن را نداشتم ، پاهایم خسته بود و یخ بسته!
من همان غریبه ای بودم در یک غربت سرد و یخبندان ، آرزوی یک همنشین داشتم ، یک همدل ، اما نه همدلی بود و نه همنشینی !
اما نه ! … یک همدل را یافتم ! همدلی که با او درد دلهایم را سر دادم !…
آری همدل من خدا بود ، دلم خالی شد ، دیگر هیچ درد دلی در دلم نبود…
بغض گلویم شکست و درد دلهایم را با خدای خویش در آن شب سرد و پر از تنهایی سر دادم ….
سکوت با صدای هق هق گریه هایم شکسته شد ، گونه سرد م با قطره های اشکهایم گرم شد و دیگر احساس تنهایی از من دور شد….خدا میدانست احساسم و باورم رو و احساسم به تویی ک دین و دنیای من شدی و هیچگاه باورم نکردی