به جرم عاشقی در زندان دلتنگی ها اسیرم
به جرم دوست داشتن آخر در اینجا میمیرم
لحظه ای گرفتنت دستهایت برایم آرزو شده
این انتظار زیادیست در این لحظه ها ، دیدن چشمهایت از دور دستها نیز برایم رویا شده
به جرم عاشقی محکوم به تحمل این دلتنگی هستم، منی که تا به حال جنایتی نکرده بودم اینک در بند و زنجیر فاصله ها گرفتارم.
لحظه ای حتی در خواب به ملاقات من بیا ، شب و روزم یکی شده ، روزهایم تاریک و شبهایم قیامت شده
اینجا که هستم تنها صدای تپش قلبم را میشنوم .
حس میکنم هر روز که میگذرد این تپش ها کمتر میشود.
همچنان که ثانیه ها آرام و خونسرد در حال گذرند ، من در اینجا بی قرار و بی تابم.
در انتظار روشنایی نشسته ام که از دلتنگی ها رها شوم ، خودم را ببینم و امیدوار شوم.
اگر جرم من عاشقیست اعتراف میکنم که مجرمم.
اگر محکوم به دلتنگی هستم ، گناه خویش را میپذیرم.
سرنوشت برای من حبس ابد بریده است ، کار من از کار این دنیا گذشته است.
من یک عاشقم ، دلم را در این راه فدا کرده ام ، دوستش دارم ، به پایش تا آخر عمر مینشینم حتی اگر هیچگاه او را نبینم.
تو که از دلم خبر نداری ، پس مرا محکوم نکن ، به انتظارم ننشین تا آزاد شوم ، من تا ابد میخواهم مجرمی باشم که در قلب مهربانت گرفتار باشم.