به وسعت پاییز ، زندگی بدون خزان سبز نیست. اطرافم پر از برگهای زرد است ، درون پاییز یک دنیا حرف است ، دلم تنگ است ، دلم تنگ است و یک عالمه درد دل در یک فصل نو ، و من همچنان قدم میزنم میروم در حالی که برگها نیز همسفر پاهای خسته من هستند. در حالی که صدای همه برگها در آمده ،و این خش خش برگهاست که مرابه این باور میرساند اینک به دیدار پاییز آمده ام...کاش میتوانستم پاییز را در آغوش بگیرم ، و همینجا دست سرد درختی را بگیرم که بی برگ است. پاییز آغاز سر سبزی هاست ، زیباتر از همه فصلهاست و این آغاز من است ، پاییز فصل من است...غرق شده ام در برگهایی که بر زمین نشسته اند ،به آسمان مینگرم منتظر نم نم بارانم، حالم از این بهتر نمیشود ، دنیا از این زیباتر نمیشود ، کاش میشد پاییزم همیشگی بود ،کاش دلم همیشه مثل پاییز بود ، پر از طراوت ، زیبایی هایش نیز که جای خودش ، بماند. نمیتوان از اینجا گذشت ، باید تا آخر دنیا اینجا نشست ، بغضم همینجا بود که شکست ، دنیا همه درها را بر رویم بست. من ماندم و پاییزی که مرا همراهی کرد ، مرا اسیر و بعد عاشق کرد.به وسعت پاییز ، دنیا بدون خزان زیبا نیست.فریاد پاییز یک صداست، این نوا ، از خش خش برگها پیداست ،و این صدا نقطه ی آرامش من است ، پاییز اولین و آخرین فصل زندگی من است و اینجاست که احساسم از فصل خویش مینویسد...مینویسم از پاییزی که مرا به اوج احساس برد ، وقتی به فصل عاشقی ها رسیدم هر چه غم در دلم بود مرد ... به وسعت پاییز ، زندگی بدون خزان سبز نیست !