بگذار دروازه های خیال را به روی ارابه های طلایی عشق ببندم و دیگر از سایه سارغربت واژه های ماتم را برای نبودنت صف نکنم . بگذار بگویمت ، بگذار بگویمت و بگذار با تمام داشته هایم سفیدی مبهوت کاغذ را شخم زنم . امشب صدایم گرفته ، دلم را نپرس و چشمهایم که نگو. در این زیبا شب روزگار عمر باشد که به سان ستاره ای درآیم وآسمان واژه هایم را مهتابی کنم . چقدر قشنگ، چقدرقشنگ ، وهمیشه حرفهایی که بوی طراوت از کیلومترها آنطرف تر مشام را می نوازد. چقدر بزرگ و چقدر خالی . امشب دروغ نمی گویم ، هیچ شبی دروغ نبافته ام و من امشب آنچه را که میدانم ، می خوانم و خالی می شوم . و آنوقت دیگر هیچ ... شاید هم ... آری هیچ .