عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم
عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم

اومدم که بنویسم که بدانی رویای من، تو امروز و فرداها تنها عشق منی

اومدم که بنویسم، همین و همین وبس چی بنویسم نمیدونم فقط دلم هوای نوشتن کرده گاهی آدمی برای فرار از لحظه هایی که رو سرش آوار میشن بدنبال یه دریچه ، یه پنجره میگرده که بتونه از اونجا نفس بکشه ، داد بزنه ونگاه کنه همه ی ما به نوعی تو لحظه هامون گم میشیم لحظه ها مثل یه مرداب می مونن ، گاهی غرقمون میکنن میخوام بنویسم از چی نمیدونم ، از لحظه هام شاید من با لحظه هام گلاویز نمیشم ، من با ثانیه ها نمیدوم من با خودم با درونم واندیشه ام سعی دارم به لحظه هام شکل بدم میخوام رنگشون کنم همونطور که می پسندم ولی همیشه همه چیز همونطور که میخوای نیست و تسلیم لحظه هایی  وووو و هزار  سوال دیگه اما یه چیز رو خوب میدونم که باید بنویسم از رویای زندگیم کسی که تو اوج بد بیاریام یارای من شد و الان فکر میکنه درباره احساسم بهش دروغ میگم ......


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد