عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم
عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم

مرگ قاسمت

من از اضطراب بیزارم و نگاه هایی که همیشه به دوردست ترین جاده خیره شده است من از آیینه ای که در تلاقی نگا ه هایمان دو چشم خسته و تن مفلوک را به رخت میکشاند بیزارم اتاق تنهایی من هزار دریچه دارد  و دلی که هر روز به آفتاب سلامی دوباره می دهد ودر باغچه اکنون گل ماندن می کارد و هر شب با لب بوسه های تو به خواب میرود عزیز راه دورم من هر لحظه به لحظه هایم لبخند میزنم و زندگی را بو میکشم چون بودنم را دوست دارم می خواهم برای تو ، برای خودم تنها ترین باشم  ای بهانه عاشقانه قصه های عاشقانه ام من  مهنازم را دوست دارم


 

دوست داشتنن انسان بودن مهربان بودن مردانگی رفاقت اعتماد ووو بار خدایا این کلمات بسیار زیبا هستند با معنایی بزرگ که در دل این وازه ها پنهانه میشه یه کاخ از آرزوها ساخت ولی ولی چرا مردم این روزهای شهر من با این واژه ها غریبند بیچاره شاعری که در عصر دود وآهن و نفاق با آواز حنجره پرنده ای شعر میسازه یا ...نمیدونم فقط میدونم خدا همیشه هست یاران مهربان تلاش کنیم برای ساختن آسمانی خواستنی و هوایی برای نفس کشیدن بیا دستهایت را به من بده دستهای ما باید بسازه باید خراب کنیم کاخهای نیرنگ ودروغ وریا را بیا ای مهربان من بیا در تلاقی نگاه هایمان شعر باهم بودن بخوانیم به دور از تمام رنگها و بازیها بیا ای مهربان من مرگ قاسمت 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد