عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم
عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم

به مهنازم..بی نصیب ترین و صبورترین آدم دنیا

امشب میتونست یکی از زیباترین شبای زندگیم باشه. می تونست پر از خاطرات خوب باشه. تنها چیزی که تا همیشه ازش تو ذهنم می مونه یه بغضه و یه عالمه اشک ...

یه ساعته همین طوری زل زدم به لپ تاپ. نوشتنم نمیاد. اما باید بنویسم ...



 

 بیا همین امشب تمام عشقمان را برداریم...برویم از این شهر شلوغ! تو فانوسی در دست بگیری و من کوله بار عشقمان را بردارم... بیا در نیمه شب آن لحظه ای که ماه در آسمان تنهای تنهاست برویم... آنقدر برویم و دور شویم که دست هیچ کسی به من و تو نرسد... من از نزدیک های دور می ترسم !!! آره . انگار همیشه ته قصه ها یه جوره ... انگار سرنوشت ما آدما رو یه جور نوشتن ....جدایی و باز هم جدایی ...دیگه خسته شدم از این همه تکرار ...این روزها دلم عجیب گرفته ... نمی دونم اگه خدا این کاغذ و قلم رو نمی آفرید ُ من با این همه تنهایی می خواستم چیکار کنم .دیگه حس می کنم حتی خودم هم  حرف خودم و نمی فهمه . فقط سکوت می تونه حق مطلب و ادا کنه و لبخندی که مثل همیشه به لب دارم .نمی دونم از اول زندیگیم چی می خواستم یا اینکه اون وسطها چی رو گم کردم که آخر راه و جاده زندگیم شد امروز ..اما احساس خستگی می کنم . تو اوج روزهای جوانیم احساس غربت می کنم .دلم گرفته ...قلبم تند می زنه و خون توی رگهام به جوش اومده ...هر روز که می گذره به ته جاده زندگی یه قدم نزدیک تر می شم ..و چقدر بده که نمی دونم این نزدیکی خوبه یا بد و چه زیباست دیدن رویت ، ماه من ...آنگاه که لبخندی از سر نیاز بر لبانت می نشیند  ...که چه خوب است که می دانی چقدر بودنت را می خواهم ..خواستنی ترین عشقی که داشته ام در نگاه توست که پیدا می شود .دلواپسی های نبودن در کنارت را دوست دارم ...تحمل سخت ترین روزها ، برایم قدر ثانیه ای می گذرد .وقتی که به شوق دیدارت منتظر رسیدن هستم ...من تو را دوست میدارم ....با تمام نبودن هایت ..باز هم دوستت دارم ....

یاد بگیر که با مردونگیت غصه هاشو آب کن نه که از غصه آبش کنی …...

خانمم بخدا تا آخرش پات می ایستم و همین اندک انرژی ای هم که در  بدن بیمار و قلب رنجورم مانده برات عاشقانه خرج میکنم

در وصف خانمم باید بنویسم من زنی‌ را می‌شناختم مهربان و صمیمی‌ می‌خندید و قلبش را با صداقت می‌‌بخشید آسمانی را به دوش می‌‌کشید خسته میشد و می‌‌خندید مثل بهار بود بارانیه بارانی و باز به زندگی‌ می‌خندید زنی‌ که شکست زنی‌ که دیگر نمیخندد و ا ا ا ا ی قلبِ شکسته قلب‌هایِ شکسته عجیب درد دارند و درد این درد‌هایِ مزمنِ کشنده عجیب یک زن را میشکنند عجیب قلبِ یک زن را می‌‌شکنند کاش یکی‌ قدر این زن قدر عشقش قدر دوست داشتن را می‌دانست کاش یکی‌ خنده‌هایش را می‌‌فهمید کاش من زنی‌ را می‌شناسم که روزی عاشق بود زنی‌ که دیگر نیست زنی‌ که دیگر نمی‌‌خندد.

هیچ کسی نمی داند که در این سال ها، چه شب و روزهای سخت و پر التهابی را پشت سر گذاشته ام. این روزها کمی حساس تر شده ام. درست مثل پدر و مادر جوانی که تنها فرزندشان را از دست داده اند....

این یک درد و دل بود.خواستم بدانید که من تک تک کلمات این بلاگ را با عشق می نویسم... شما هم اگر صدای سکوت من را شنیدید، با عشق بخوانیدش... مثل همیشه خواستم شما را هم در احساس این روزهایم شریک کنم. همین. برای هستی من... برای عشقم... برای صدای خانمم... دعا کنید. باشد که خدا همراه همه ی ما باشد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد