عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم
عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم

خاموش تر از سکوت، فریاد کن مرا!!!

مهنازم حتی اگر تمام دارایی ات، همان انسانیتی باشد که در چشمانت موج می زند...با داشتن تو... من ثروتمندترین فرد زمینم.چتر بی تفاوتی را می بندم...مگر می شود از باران عشق تو چشم پوشید....می خواهم زیر این باران قدم بزنم....با تو! در سایه ی یک "نگاه" گاهی می توان دمی آسود!در جاری یک "صدا" گاهی می توان غرق "بودن" شد!در حجم "بودن" عشق، گاهی می توان "هیچ" شد!در اوج یک آسمان مهر، گاهی می توان از هزاران قله گذشت!می توان در هجوم تمام هستها "نیست" شد و در برابر تمام نبودنها به یک "بودن" بالید!در برابر هر آنچه هستی "هیچ" می شوم و با بودن تو چشم بر تمام "نبودنها" می بندم!قله باشم به  گامهایت می بالم و آسمان باشم به بالهایت!استواری قدمهایت و شکوه پروازت به قله ام "اوج" و به آسمانم "شکوه" می بخشد!در این ناممکن چگونه مانده ام؟!در این محال چگونه بوده ام؟پرسیده بودی از من؟!چه می گفتم وقتی خودم هم نمی دانستم!نمی دانستم چه شد که پای دلم لغزید و دیگر هیچگاه مثل قبل نتوانست استوار گام بردارد!می لنگید پای دلم هر جا که به نشانی از تو می رسید...کاش می دانستی... کاش می دانستی...کاش می دانستی عزم رفتن که کردی... پایان من آغاز شد!!!



 

خاموش تر از سکوت، فریاد کن مرا!!!

صدایی پرطنین تر از سکوت...فریادی خاموش تر از اشک...نگاهی پر فروغ تر از خورشید...جام لحظه هایم را پر می کند...و من انگار خالی می شوم از خودم !آدمی آشناتر از خودم روبرویم ایستاده...بیشتر از خودش و کمتر از خودم می شناسمش!حسی غریب تر از عشق و آشناتر از بغض، تسخیر می کند قلمرو این دل را! باز جان می گیرد انگار حسی غریب! بهتر از او نشناخته ام... نمی شناسم ! فرشته ی مهربانی است که خود را ابلیس می داند! اما پرهیز می کرد این ابلیس از دوزخ عشق من! و من...و من اکنون می سوزم در شعله های حسرت...حسرت از آتشی که او شاید برافروخت و من دامنش زدم! نمی دانم... نمی دانم آیا باز جاده های سرنوشت، آنقدر مهربان خواهند بود که روزی ما را به هم برسانند یا نه؟! اما خوب می دانم که در ناکجا آباد عمرم... روزی دورتر از فردا...زمانی آشناتر از دیروز...به انتظارش می ایستم... شاید باز هم بر دو راهی دیگری از سرنوشت! گناه است انگار خواستن تو... می دانم! گناهی که چون آشکار شود، بر من بخشوده نخواهد شد هرگز! در دادگاه ذهن های خفته، محکوم خواهم شد و به سنگ نکوهشها و نفرین ها، سنگسار! گناه است خواستن تو... اما گناهی خواستنی است! گناهی چون گناه مادرم حوا! گناهی که ارزش رانده شدن از بهشت موهوم این آدمها را دارد!

کاش می دانستی آنچه نمی گویی... روزی برای من حسرت و برای تو پشیمانی به یادگار خواهد گذاشت! کاش می دانستی ...تا ابد در حسرت نگفته هایت می مانم! 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد