عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم
عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم

شاید که عشق بر عقل فایق آید....

قناری زیبای من! بخوان که بی تو، بی صداتر از تمام واژه های خاموشم.بخوان برای من! چرا که بی صدای تو مسافری گمشده در بیابان زندگی ام نفست باران است دل من تشنه باریدن ابر دل بی چتر مرا مهمان کن ....من و خورشید هر روز صبح به عشق تو بیدار می شویم که او روزت را روشن کند و من دلم روشن شود از وجود تو که یگانه عشق تمام زندگی منی دوستت دارم تک ستاره زندگی ام  عاشقانه می خواهمت دلم هر دم تمنای نفست را دارد چرا که  تنها لمس وجودت به من زندگی می بخشد دوستت دارم ای...

چه بی پروا...دلم آغوش ممنوعه را می خواهد که تنها شرعی بودنش را من می دانم و دلم و تو...چه عاشقانه دلم می خواهد تو را و نفسایت را تا جان بگیرد وجودم از وجودت...





 

تمام دلخوشی من شده آمدنهای گاه وبیگاهت و ردپاهای که درشنزار از خودبجای می گذاری .دوسشان دارم ، این گاه وبیگاهها واین ردپاها را از من مگیر .بگذارجیرجیر صدای درب کهنه این خانه نشانه ای ازآمدنت باشد .بگذارفکر کنم هنوزم در کار عشق معرکه ای

از وقتى ندیده عاشقش بودم میگفتم هوس بود که باید میدیدمش و ... هر وقت یاد اولین بارى که دیدمش مى افتم خندم میگیره! یادمه تازه از شیراز اومده بودم بعد از اولین بارى که دیدمش مدتها گذشت تا... زمان گذشت و ما عاشق تر شدیم؛تابستون سال 92 بود. به سختى تو مترو پیداش کردم آخه اینقدر بی تاب بودم که سر و ته قطار و مسیر رفت و برگش رو قاطی کرده بودم! اون قدر که وقت رفتن دلم گرفت؛نمى خواستم برم! از اونجا که اومدیم اولین جرقه ى احساس براى پسر بچه اى که تا اون روز به هیچ دخترى فکر هم نکرده بود! زده شد! " اولین پیش لرزه در قلبم! " اما به جرأت مى تونم بگم هنوز عشق نبود! یک احساس ناب حقیقى از علاقه! این فصل از زندگى من "قشنگترین" فصل زندگى من بود! فصلى که عاشق شدم! اما کاش انتهاى این فصل،شیرینى اش به کامم تلخ نمیشد! فصلى که مرا به "جدایى" رساند! اگر فصل آشنایى را خوانده باشى،بیادت مى آورم روزى را که "اولین لرزه" را در قلبم احساس کردم!

 اکنون یک سال گذشته است (منظور یک سال از فصل آشنایى)!

از آنجا که همیشه خجالتى بودم،از نگاهش گریزان بودم! نمى توانستم به نگاهش خیره بمانم! سنگینى نگاهش را روى خودم احساس مى کردم! انگار به دنبال نگاهم بود! و هر بار زیر چشمى نگاهش میکردم،میدیدم که حواسش به من است! دست پاچه میشدم! سعى میکردم از نگاهش فرار کنم! با اینکه "دیوانه ى نگاهش" شده بودم! اما شرم میکردم از نگاهش! نمى توان با کلمات شورى را که آن زمان در قلبم بود را توصیف کنم!

درد دارد وقتی می رود و همه می گویند دوستت نداشت و تو نمی توانی ثابت کنی که هر شب با عاشقانه هایش خوابت می کرد...

هیچ وقت اینقدر احساس بدی نداشتم چطور می شود این همه نامهربانی ها وظلم و ستم ها را باور کرد چقدر رنج آور است که در اوج نیاز،تنهایی را احساس کنی دریغ از یک دست به رسم نوازش بر سرت

قلبم را که مالامال از عشق و عطوفت است به تو بهترینم هدیه می دهم. شاید که عشق بر عقل فایق آید...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد