عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم
عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم

آرزوهایی که بر باد رفت

یکی از خاصیتهای آغوشش این بود که عصر جمعه نداشت! چه بیهوده اختراع شد سم، شکنجه، تیغ، چوبه ی دار و امثال اینها! وقتی یک خاطره می تواند نفست را بند بیاورد زمین گیرت کند تو را به گریه بیندازد خونت را به جوش آورد وتو میدانی از مرگ نمی ترسم فقط حیف است هزار سال بخوابم و خواب تو را نبینم !

خانمم سلام

 تویی که مبدا هر آرامش منی تویی که خدا فرستادت تا همه کس یه یتیم باشی یتیمی که شاید تابحال معنای محبت و آغوش مادر را لمس نکرده محبت پدری را نچشیده و با هر نوع آرامش بیگانه است و این شد که حیف دیدم  امروز از تو به صورت خاص ننویسم

داستان زندگیم را پس از سال ها به نگارش در آوردم زندگی ای پر فراز و نشیب که گویی تنها نقص آن محبت بود و آرامش؛چیزهایی که فقدانش را به وضوح می توان دید و اگر کسی از جنس درد بخواند می تواند به راحتی لمسش کند.رسیدم به دوم دبیرستان که اتفاقاتی افتاد که مجال نداد ادامه اش را به رشته تحریر در بیاورم اما امروز با همه انرژی مثبتی که از پیام محبوبم گرفتم تصمیم بر آن شد که با جهشی از آن دوران تا رسیدن به خانمی از  آشنایی و کرامات خانمم بنویسم.




 

نحوه آشنایی و سرآغاز این عشق را به تفصیل در داستان زندگی ام خواهم نوشت البته با اجازه مهنازم اما الان قصد آن را ندارم که با خلاصه نویسی اهمیت آن را در نظر نگیرم.پس از جرقه های محبت گلم در زندگی من،منی که با همه آن دردها و رنج ها مانوس بودم و پس از آنکه همیشه به این آیه تاسی میکردم که (ان مع العصر یسرا) اما دیگر توان ادامه نداشتم بریده بودم مگر من چقدر ظرفیت داشتم ایوب پیامبر که نبودم از بچگی با تحمل زجر و سختی بزرگ شده بودم اما انگار نه انگار که گشایش و آسانی هم وجود دارد.یادم میاد با اولین پیام ها تا دیدار خانمی اصلا باورم نمیشد که دختری هم باشه با این همه کمالات و همیشه تو داستان ها دنبال ایده آل هام میگشتم.وقتی پس از مدت زیادی برای اولین بار خانمی رو دیدم اصلا باورم نمیشد پس از تحمل این همه مشقت و بد بیاری دختری به این زیبایی نصیبم شده تا دقایقی مبهوت ایستاده بودم تا خانمی بلند شد و تازه فهمیدم باید برویم وقتی تو مسیر کنارم قدم میزد با هر قدمش انگار آسمانی رو روی زمین میدیدم تا رسیدیم به صندلی و نشستیم خدا میدونه سالها بر من گذشت انگار تو این دنیا نبودم.او که بعد مدت ها مزاحمش را میدید در پی راز من بود و من محو در جمال و حجب و وقارش.هوا رو به سردی بود و من اینقدر مبهوت بودم و صد البته خجالتی که کتم رو ننداختم رو دوش عزیزم که سرماش نشه و این تا همیشه در خاطر هر دومون موند.در مسیر مترو چاله ای رو در جلوی پام ندیدم که خانمی به جای اینکه با دستش من رو بکشه سمت خودش فقط با صداش به من فهموند و کم مونده بود بیفتم داخلش!اینم شد خاطره.تا رسیدم خونه دوستم انگار گیج و منگ بودم.باورش برایم سخت بود و غیر قابل هضم.تا قبل از دیدنت خانمی و صحبت هامون و فهم کمالات درونی و دیدن زیبایی بیرونی خانمم که ذاتی بود نه تصنعی،به پوچی رسیده بودم.خسته بودم از ینکه هر چه میدویدم نمیرسیدم.با خودم میگفتم نکنه من باشم کلاغ قصه که آخر داستانها هیچوقت به خونه اش نمیرسید.مهنازم پرتوی بود از نورانیت خدا در ظلمات زندگی تیره و تار اون روزهام. کسی که چراغ امید رو در دلم روشن کرد کسی که من رو به تلاشهای گذشته ام برگردوند.(خدمت اونهایی که من رو به بت پرستی متهم میکنن عرض کنم که شما وقتی مریض میشید یاد این نمیفتید که میگن خدا درد داده درمون هم داده؟ پس باید رفت سراغ دکتر نه نشست و گفت خدا خودش حلش میکنه! خدا علوم رو به کسی آموخته تا ما رو درمان کنه.پس معشوق هم از این قاعده مستثنا نیست) درسم تقریبا تموم شده بود و از اون فارغ التحصیلایی نبودم که یا پدرشون براشون کاری قبل از اتمام درس براشون پیش خودش ردیف کرده بود و نه سهمیه ای و نه پولی. پس مثل گذشته کمر همت بستم به کار و با کلی تحقیق به کشت گیاهان دارویی رسیدم.از اونجایی که از بچگی تجربه کشاورزی داشتم به سرعت اقدام به شروع کار کردم و با مشقت زیاد با دو تا از دوستام که مهندس پلیمر(!) بودم استارت زدیم 3شیفت کار میکردم تا بتونم قبل ماه رمضان برگردم و خانومم رو ببینم. سختی کار برام مهم نبود همین که میدونستم خانمم منتظرمه برام کافی بود که خستگی رو خسته کنم.15 ماه رمضان برگشتم پیش خانمم و با وجود اینکه دوستم دستم رو گذاشت تو پوست گردو با نامردی پیچوندم مهنازم عین کوه پشتم ایستاد.برام رشته ارشد مشخص کرد.بهم امید داد که درس بخونم و ارشد قبول بشم. رفتم تو یه شرکت ساختمانی و با دوستم پیمانکار ساختمان شدیم و روز به روز مسیر رو به جلو رو طی میکردیم. خانمی ازم قول گرفته بود که آدم موفقی بشم من هم با تمام وجود به عهدم پایبند بودم و با زبان روزه تو اون گرما کار میکردم حتی از کارگرها هم که روزه نبودند بیشتر. تو همه اون فراز و نشیب ها مهنازم بود که مادرم بود معشوقم بود مانوسم بود امیدم بود رفیقم بود خانمم بود همه کسم بود.... و با دلگرمی با او بود که اصلا انگار تفریح میکردم.با یه پیامش خستگی از تنم رخت بر می بست و شارژ میشدم. میخواستم برای زندگی مشترکمون پایه ریزی کنم و هر روز مقیدتر.میشد که از بعد از نماز صبح تا بعد از نماز شب کار می کردم حتی با وجودی که دکتر گفته بود کمرت رو آتل ببند اما هدفم از همه چی مهمتر بود زندگی با مهناز از سلامتیم هم مهمتر بوده و هست.چه شبهایی رو که با خیال این زندگی مشترک به صبح نرسوندم.عاشق بوده و هستم.تا اون اتفاق افتاد و مهنازم از من دور شد و با مصلحتی که در پیش گرفت و حق هم داشت و داره من موندم و بی کسی. کسی که قصد داشت تهران ارشد بخونه و به بهترین مدارج علمی و شغلی برسه کسی که با پشتیبانی خانمش کار میکرد و پس انداز برای زندگی مشترکشون کسی که همه عشقش رو  برای خانمش نگه داشته بود تا به پاش بریزه سیاه بخت شد.3بار خودکشی ناموفق داشت.ره آوارگی در پیش گرفت و امروز 4ماهه که آواره پارک ها و اماکن مذهبی تهرانه. از خانه خداحافظی کرد و به خانه باز نخواهد گشت او که همه آمال و آرزوهایش رو فنا شده میدید بعد از اون واقعه به نیت سلامتی و ... خانومش روزه گرفت و امروز با تاری چشم،کمر درد به نحوی که به زور به رکوع میرم،کلیه درد،سردردهای میگرنی،فشارهای عصبی و... تنها منتظر مرگ است. و مرگ تدریجی را به نظاره نشسته.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد