عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم
عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم

من فقط تو را باور دارم ، عشقم ...

به او بگو ﻫﻤﺒﺴﺘﺮ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺍﺳﺖ!ﺍﻣّﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ، ﮐﻪ ﺁﯾﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ، ﻫﻤﻨﻔﺴﯽ ﻫﺴﺖ ؟! پیامبر عاشقانه های من..معجزه چشمان تو کافیست..که ایمان بیاورم به رسالت عشقت..!


مهنازم چند روزیست که ، چشمانت نگران است ...دیگر شادی وجودم در لبانت جایی ندارد ...چند روزیست که نسیم بهاری ، خبر از بد دلی نامردمان نقاب زده می دهد ...که چه تیز و برنده بود ، این خنجر آغشته به زهر کینه و تنگ نظری های دشمنان دوست نما ...کاش در آن شب بی انتها ، چشمانم سویی و دستانم توانی داشت در برابر تیر، نفرت  رها شده به سوی  عشق پاک و طاهر من ...که نگران است ، نگاهت برای پاکی وجودت ...کاش می شد به تو بگویم که این زمزمه های شبانه برایم بی خطر می ماند وقتی تو را دارم ...چه اهمیت دارد که او چه می گوید ...



 

تو چه مریم مقدس باشی چه یک روسپی ، مهم این است که من کافر در یک لحظه ، خیره به چشمانت ، ابراهیم را در طواف کعبه ای دیدم که به دست خود ساخته بود ... که خانه خدا بود از نور ایمان  ابراهیم و شد  لانه شیطان از سیاهی دلهای جهالت ...تو خیلی دور و یا خیلی نزدیک ... چه فرقی دارد برای منی که هر شب در خواب  به زیارت چشمانت می آیم ...  که دعای هر روزم ، سنگینی چشمانم در ملاقات با مهتاب است ...تو چه با جسمی سالم ، یا با تنی خسته از امراض زمانه ... چه فرقی دارد برای منی که شدی طبیب دلی پاره پاره ...که  دوخت سوز کلامت هر تکه ای را که به زخم زبان ها نشانه رفته بود ...تو چه زشت و یا زیبا ، من با تو به تماشای زیبایی های عشق نشستم ، آن هم در بلندای حضورت ...که با هم به عقاب کینه ها نگاه می کردیم که پرواز کرد و اوج می گرفت ، آن هم در سرزمینی دور که با ما فرسنگ ها فاصله داشت ، آن هم به حرمت وجود مبارک تو ...و هزاران چیزی که تو داشتی و داری و خواهی داشت ، که می دانم به تیر کینه راهزنان قافله دوستی مان ، دچار می شود و زخم زمانه بر قلب پاک تو می گذارند ...تو فقط دستی به من بده از روی سادگی ، که می دانی من عاشق ترینم برای تو ...بگذار عشقم مرهمی باشد بر روی زخم های تو که به تیر زمانه دچار است و مرهمی برای قلب شکسته خودم که به غم دوری ات مبتلاست ...و اوست که که در کنار جسمت در زندانی به بلندای افکار خویش تو را محبوس ساخته غافل از اینکه عشق هیچ حصاری  نمی شناسد....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد