عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم
عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم

لعنت به من

ﻣﻦ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻢ!!! ﻭ ﺗﻮ ﺑﺎ " ﺍﻭ" ﻣﯽ ﺭﻭﯼ!!! ﺍﻭ ﻋﺮﻭﺳﺖ ﻣﯽ کند... ﮐﻮﺩﮐﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺷﺖ ﻣﯽ ﻧﻬﺪ... ﮐﻮﺩﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ...ﻭ ﺧﻮﺩ ﭘﯿﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ!ﻭ ﻣﻦ ِ ﯾﮏ ﺷﺒﻪ ﭘﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﺩﺭﺩ! ﭘﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﺗﻤﺎﻡ ِﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﻧﺒﻮﺩﻧﺖ...ﻫﻤﺮﺍﻩ ِﺗﻤﺎﻡ ِﺛﺎﻧﯿﻪ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺖ...ﭘﯿﺮ ﻭ ﭘﯿﺮ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ!!!ﺗﻮ ﻣﯽ ﺭﻭﯼ...ﻭ ﻣﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﯼ ﭘﺮﮔﺎﺭ ِ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺩﻡ!!!ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﻭﺭﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ...ﺷﻌﺎﻉ ِ ﺩﺭﺩﻡ... ﺑﺎ ﻭﺳﻌﺖ ﻋﺬﺍﺑﻢ... بزﺭﮒ ﻭ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ!ﻭ ﺧﺪایم ...ﻫﻤﺎﻥ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﻣﺪﯼ... ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﺪﯾﺪﻥ ﺯﺩ!!!ﻭﻗﺘﯽ ﻋﺎﺷﻘﻢ ﮐﺮﺩﯼ... ﻓﻘﻂ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ!!!ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﻓﺘﯽ... ﺧﻤﯽ ﺑﻪ ﺍﺑﺮﻭﯾﺶ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ!!!ﺩﺳﺖ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﺬﺍرﺩ...ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ِ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺩ ﻧﻤﯿﺮﻡ...ﻭ ﺩﺭ ﻋﺬﺍﺏ ﭘﯿﺮ ﺷﻮﻡ!!!ﻓﻘﻂ...ﭼﻮﻥ...ﺗﻮ ﺭﺍ...ﺳﺎﺩﻩ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ!نمیدانم این دیگر چه بازی  جدیدیست که روزگار شروع کرده از برای اذیت کردن من!عشقم را گرفت بس نبود... حال با اذیت کردن عشق من قصد در از بین بردن من رو گرفتهی سری هستن که بلغور میکنن عشقم داره تاوان بدی که در حق من شده رو پس میدهولی مگه داریم؟!


 
من که ازش ناراضی نبودم و نیستم!من که تنفری ندارم!من که نفرینی نکردم!چرا این روزگار لعنتی باید انتقام منی که مشکلی ندارم و برایش آرزوی خوشبختی و خوشی روز افزون داشتم رو از عشق من بگیرد؟چرا؟! مگه فوضول ناراحتی منم هست؟! خودش ناراحت کرده! خودشم میخواد انتقام بگیره!ای روزگار بی عدالت و بی وجدان!این دیگه چه جورشه؟! اگر واقعا داری انتقام منو میگیری باید بگم که واقعا مشکل مغزی-روانی داریچون اول میای منو درگیرش میکنی و عاشقش! بعد میای باعث جداییمون میشی! بعد میای انتقام میگیری؟!!!!اگه واقعا اتفاقات این زندگی دست تو هستش و قدرتی داری از اول نباید میذاشتی عاشقش بشم! باشه عاشقش شدم دیگه نباید باعث جدایی میشدی! اون موقع قدرتت کجا بود؟! حالا قدرت پیدا کردی و داری انتقام میگیری؟؟؟؟نه من نمیتونم قبول کنم، اصلا هیچ جوره با منطق من سازگار نیست! پس یا کلا وجود نداری یا اگه وجود داری خوب و مهربان نیستی بلکه خیلی هم بد و ظالم هستی و دارای کرمی عجیب در وجودت هستی که خیلی وول وول میخوره و میای سر بنده های خوبت عقده هاتو خالی میکنی...!  کسی که همیشه خوب بوده و سر به زیر،حقش این همه بدی و ناخوشی روزگار نیست! کسیکه همیشه به تو فکر میکرده، که چه کاری رو صلاح میدونی و چه کاری رو صلاح نمیدونی، کاراش رو با صلاح تو تنظیم میکرده این حقش نیست!منظورم خودم نیستم! منظورم عشقمه...من که میگم تو اینی نیستی که به ما نشون داده شدی! یا اصلا نیستی یا اگه هستی، این نیستی! دلم... خالی بود! به ضربان در اومد!عاشق شد!پر شد از علاقه شدید قلبی... داشت حال می کرد...چنان در قفس خودش بالا پایین می پرید که هرکی نمی دونست فکر می کرد ماه رو فتح کرده...ولی به اون چه درش بود خوش بود و لذت می برد...اما به ناگاه همه چی بهم خورد... دلم...خالی شد از آن چه که درش بود!چون ناگهانی بود باعث شکستش شد... من موندم و یه ترک وسط قلبم!خوشی ها معمولا کوچیکن و میان همون لحظه هستن و نمی مونن و بدلیل کوچکی از اون ترک در میرن!اما غم های لعنتی که میان! قشنگ بزرگ میان! اونقدر بزرگ که از هیچ ترکی رد نمیشن!آره... غم اومده! درد اومده! خیلی هم بزرگه! ترک قلبم کوچیکه! کاش ترک بزرگتر بود و از قلبم در میرفت این غم لعنتی!دلم رو پرکرده!نمیذاره خوب کارشو انجام بده گرفته یه جورایی! دلمو میگم! بدجور گرفته....هیچ کاری هم از دستم بر نمیاد و فقط میتونم تماشا بکنم و ذره ذره آب بشم!چرااااااااااااااااااااااا؟! ای روزگار لعنتی!!!!! چرا؟!نمیدونم چی میشه؟!آیا... می خواستم بگم آیا با خوبی و خوشی تموم میشه؟! دیدم نه! هیچ جوره پایان خوش نداره! اتفاقیه که دو سر باخته برام!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد