عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم
عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم

فرشته ی زیبا روی من

توی تابستان 93 اولین نامه ام توی این وبلاگ برات می نویسم!:|

سلام خانومم صبح اولین روز تابستانیت بخیر

فدات بشم الهی از حال و احوالت برام می نویسی؟خیلی دلم تنگ شد برات این 3 روزی که نبودم که برات بنویسم


   


به آسمان می نگرم، به آسمانی که گویا باران بهاری اش پایانی ندارد. نمی دانم چرا یاد تو می افتم.
شاید چون تو به اندازه ی آسمان بزرگی
شاید چون در آسمان خانه داری
شاید چون باران می آمد و تو با رفتنت چشم هایم را برای همیشه بارانی کردی
برای همیشه، چقدر این برای همیشه ها در زندگی ام فراوانند.
من برای همیشه منتظر تو ماندم و تو می گویی برای همیشه از دنیای من رفتی و باز نمی گردی و من برای همیشه به یادت هستم و نامه می نویسم و فکر میکنم ... برای همیشه کس دیگری را نمی پذیرم و برای همیشه اسمت که می آید تمام وجودم می لرزد و به دنبال آن شخص می گردم، نمی دانم چرا هربار حس میکنم شاید تو باشی که با معجزه ای بازگشته ای. و من برای همیشه ....
آه ...
امان از این سخنانی که نمیشود در هیچ واژگانی جایشان داد!:|
"
دلم برات تنگ شده, انگار دیروز اینجا بودی ، خونتون، نمی دونم چطوری، دیدیم همو و کلی خاطره ساختیم...اما باور نکردنیه که بودی، نمی دونم چرا انگار یه روزِ اینطوری توی روزهای گذشته ام بوده و یادم نمیاد چه ساعتی بوده و چه تاریخی!!!!:("
چرا یاااادم نمیاد کجا دستای ما با هم گره خورد
چه جوری اولین دیدار رخ داد
نمیدونم چراااااااا یاااااااااااااااااادم نمیاد


فرشته ی زیبا روی من، اینجا هر گاه از عشق خسته شوند، هر گاه عشق آن روی خود را نشان دهد، هر گاه همانند یک پیچک به دورشان ببپیچد تا بخشکاندشان، تیزی ای بر می دارند و عشق را از ریشه می کنَند، بی خیالش می شوند، می رودند سراغ یار دیگری، دیار دیگری!

اینجا زمین است، اینجا پر از آدمهایی ست که دلشان برای عشق نمی تپد، هیچ کس نمیخواهد عاشق شود، اگر شود هم نمی مانند.
میدانی؟
عشق یک قصه ی درازیست که پایانی ندارد،
پر از فراز و نشیب هایی ست که تمامی ندارد،
پر از فکرهایی ست که گاه مانند آن پیچک ریشه ی وجودت را می خشکاند و گاه باعث مشود شکوفه هایی از جنس نور بزنی و زیباترین انسان روی زمین شود!
و من روبروی خودم ایستادم و گفتم: این جانم همه اش ازان توست،فرشته ی زیبا رویم!!
آن پسررک را دیشب دیدی؟ که به خاطر آمدنت در آسمان تاریک و پر از آلودگی شهرش، مو پریشان کرده بود در قاب پنجره اش!!! و دلش از تب و تاب نمی افتاد، ضربان قلبش را هم که نگو
دیشب تپش عشق گرفته بودم، آن وقت تو می آیی و گلبرگ های گل رز مرا پرپر میکنی؟
دیشب اتفاقات عجیبی
  افتاد، انگار کس دیگری به جز من در اتاق مسکوتم بود!
آیا آن تو بودی
اگر بودی، بسیار دلبر شده ای یار، دیگر آن شیطنت ها چه بود؟ تو که میدانی من پسری روان پریشم که با هر تقی به آن سوی متافیزیک پرتاب می شوم؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد