عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم
عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم

چراهای کفر آمیز

سلام ترجمان آیه ی .. و من آیاته ان خلق من انفسکم ازواجا لتسکنو الیها و جعل موده ورحمه ؛صبح آخرین روزهای بهاریت بخیر عزیزتر از جان و هستی من. فدای وجود نازنینت بشه قاسم که بخاطر عشقت از دنیادست کشیده و آوارگی و نکبت رو به قرار و آسایش ترجیح داده تا روزی حتی برای مرگش خانمش را بر بالینش ببیند. روزی که دعای شب و روز و تنها خواسته اش از خدایی است که بعد از این همه سال با عشق تو بهش امید زندگی داد. درسته همه این نامه ها و مطالبی که برایت می نگارم بی حواب مانده و شده ام کودکی نابینا که برای ماهی مرده اش ماههاست که غذا می ریزد

  

اما با وجود همه این برخوردهات با همه حقارتهایی که شب و روز شده جزیی از زندگیم دوست دارم و تا زنده ام از تو و عشقت دست نمی کشم؛ یادمه آخرین کلامی که ازت شنیدم این بود برو هر کاری دوس داری بکن و قطع کردی اما من الان فقط به این نوشته ها بسنده کردم و بعدش را نمی دانم چون انسان نیستم که به دورتر از الان بیندیشم حالی را می بینم که برایم زجرآور است.خیلی از مخاطبین امر به صحبت کرده بوند اما صحبت با فردی که حاضر است برای آرامش اجتماعیش عشق ما را نادیده بگیرد؟! کاش تو هم الان آماده بودی تا پا می گذاشتم روی آخرین چیزی که برایم مانده و بهش میگفتم تو مال منی نه اون و تا آخر عمر به جای زجر و عذاب با آرامش وجودی تو زندگی می کردم. این روزها دیگر تو نیستی که برایم افطار آماده کنی و یا زمان اذان را یادآور بشی یا برایت مهم باشد که شب را کجا سر می کنم یا قوت غالبم چیست و یا چجور با این هوا با این غذا روزه میگیرم و بیگاری میکنم.تو نیستی که با اس صبح بخیرت این شب آشفته رو صبج کنی شاید که نه قطعا مقصر من بودم که انگلی شده بودم که باید از زندگیت رخت بر میبستم و او بود که با همه اون اوصافی که ازش می گفتی بر من ترجیح داده شد.با خودم فکر میکنم مهنازی..همینطور فکر میکنم.این روزه از فشار عصبی و اشک ها و... دیگر جشمانم سویی برایشان نمانده و سوزش عجیبی دارند و این نشانه خوبی است و مرگ تدریجیم از اینجا شروع شده به زور و با درد فراوان باز نگهشون میدارم و اینها رو برایت می نویسم حتی اگر اینقدر بی ارزش باشم که بی جواب بماند.فکر میکنم و توی ذهن ِ آشفته ام راه میرم که میرسم ..یعنی اون ته تهای ذهنم میرسم به یه دیوار تاریک..با یه قفلی که تار عنکبوت بسته و خیلی وقته باز نشده..یه لحظه درش رو باز کردم..کلیدشم می دونستم چی هست؛چند قطره اشک بود!
میدونی پشتش چی بود؟
یهو یه باد سریع و محکم می خواست من رو بکشونه تو..به سختی در رو بستم مهنازی:|
میدونی کجا بود اونجا؟
اونجا پر از حسرت و درد بود..کافی بود می رفتم توش ...
تموم امتحانات الهیمو خراب می کردم!!!
تموم زندیگمو ول می کردم..همه چیز رو رها می کردم و فقط و فقط غصه می خوردم..
حالا تو این عاشق نالایقت که داره برات نامه هاشو تایپ میکنه..یه ذره اون باد لعنتی بهش خورده

دیشب داشتم از دلتنگی می مردم..نه که دلم برات تنگ باشه..تو توی خونه بودی، یعنی پیشم نشسته بودی..هر کی هم نمیخواد باور کنه، نکنه!
 
همچین داشتم خفه میشدم!دنبال اون ترامادول لعنتی گشتم و سریع خوردمش! نزدیک به از حال رفتن بودم از اون درد همیشگی ِ لعنتی!
دراز کشیدم روی تکشمو و هندزفری توی گوش و آلبوم من ِ لعنتی مازیار فلاحی..آخ که این خواننده مهنازی جونم، برای ماها می خونه....
داشتم می گفتم الان من باد خوردم!
همچین پر شدم ، یعنی نصفه و نیمه از چراهای کفر آمیز!
خب منم دوست داشتم خاطرات قشنگ تری با هم داشته باشیم..دوست داشتم، ....:(
دوست داشتم................................یعنی دلم میخواست.......
دستتو بده من...بده؟؟؟
بیا بریم خاطره درست کنیم، خاطره هایی که دلم میخواد، بیا از نو شروع کنیم، اون روزی که می تونی خونه باشی، میشه از روزش توی آغوش من باشی، به خاطر ِ من که خاطره درست کنیم؟
باشه؟
من دلم خاطره می خواد!
اصلا هم حرفهای دیگران برام مهم نیست، حتی اون نگاههای آزار دهنده...بیا خاطره درست کنیم، دارم دیووووووووووونه میشم!
حتــــــــــــــــــــــــــــــــــما بیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد