عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم
عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم

تو پاکی و لایق زندگی خوب اما من سزاوار این زندگی جهنمی

اول از همه، اول تر ا ز همه ی چیزهایی که میخوام بگم بهت!
اصلا... . . میخواستم بیام حرف آخرمو اول بزنم...من میخوام تو رو واقعا ببینم، نه توی ذهن بیمارم، بیرون!
نمیخوام فقط حست کنم...نمیخوام چشمام رو ببندم جایی که تو هستی و گرمات رو حس کنم، میخوام با چشمهای باز ببنیمت، اصلا بذار این مردم بگن این پسره اسکیزوفرنی داره!!!!
خواستم بخونم..نخوندم، با خودم گفتم تکلیف من که میخوام دیوونه شم چیه؟؟؟؟
میدنی مهنازی؟
 
 
من از دنیای بدون تو میترسم،، باید باشی...باید باشی من نمیدونم...یه جوری باش...نه فقط حس کردن...
یادته اون شب،خیلی نزدیک بودی، خواب دیدم همون صحنه رو، همون جایی که خیلی حست کردم، دقیقا همه چیز مثل اتفاقای بیداریم بود، اما یه فرق داشت، تو واقعا بودی...واقعا واقعا....!
میخوام اونطوری باشی!!!!
نه ... ببخشید، یه وقت همین حس رو ازم نگیری؟من توی این دنیا، بدون تو خورشید عزیزم، توی تاریکی جهلم می میرم......!!!
خواستم امروز اینها رو بهت بگم، توی نامه میگم...ببخشید...اما میدونی که؟حرفهای من با تو، تمومی نداره.......
حتی نمیدونم از کجا شروع شد...از کجا شروع شد که فهمیدم دوستت دارم...کم کم که جلو رفتم، نفهمیدم چی شد، چی شد که یهویی دیدم اگه نباشی، دیوونه میشم، ضعف میکنم!
اصلا اولش همش بچگی بود، همش لج و لجبازی بود، اما لج کردن من با تو، تو اصلا با من دعوا نمی کردی، اصلا هر جا من بودم تو هم بودی... ببخشید که من درست رفتار نکردم توی عشقمون، هر جا من بودم تو هم می اومدی ، اما حالا که تو اونجایی و نمیتونی بیای، من نمیام...واقعا نمیتونم تا وقتی که خدا نخواد...تو توی بهشتی هستی که قول داده برات بسازه به شرطی که من و عشقمون به هم و همه اون قول و قرارها و... رو نادیده بگیری..اگه مطمئن بودم توی جهنمی...حتما می اومدم..اما تو پاکی و لایق زندگی خوب اما من سزاوار این زندگی جهنمی!
اصلا نمیدونم چطوری شد که به خاطر تو دیگه نمیخوام ازدواج کنم...به خاطر تو!
کاش یه غریبه بیاد...باور کنه حرفامو، همه چیز رو بهش بگم به جز پر کشیدنتو...اونوقت براش هی حرف بزنم از خاطره های دو نفریمون...همه ی خاطره های قشنگمون از بعد از رفتنت شروع شد..هی بگم و اون با حسرت به ما نگاه کنه.............................
بعد هم بذاره بره و هیج وقت دوباره همو نبینیم.....................
اصلا هیشکی اینجا منو باور نداره!
.
.
اصلا کاش امروز میومدم پارک محله تون، حالمم بد میشد، به درک!کلا یادم رفت از بچه ها مّسکن بگیرم
اونوقت می اومدم...

اصلا نشد...ببخشید...باشه یه روز دیگه!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد