اما وقتی بهت فکر میکنم . . . همه ی اینها پاک میشه، الکی به خودم میگم:چی بود مگه؟همش بچگی بود!
اما چند لحظه بعدش خودم رو
سرزنش میکنم واسه ی این حرف، لااقل خودم که نباید این حرف رو بزنم، نه مهنازم؟
قول
بده منتظرم بمونی، خب؟:|
بیا
تجدید عهد کنیم؟
من ، عاشق
دل شکسته نالایق، قول می دهم، به عشق ِ پاکم قسم می خورم که هیچ وقت که هرگز، دست
از دوست داشتن مهناز برندارم، مهناز ِ بهشتی و پاک ، مهنازی که مرا دوست می دارد، من
به عشق پاکمان قسم می خورم، هرگز به کس دیگری جز او فکر نکنم و اجازه ندهم که کسی
جز او بدنم را لمس کند و تا وقتی که به او نرسیده ام، همانند مرده ای متحرک در
برابر تمامی عشقهای دیگر باشم....:|
.....
تو هم
قسم می خوری مهنازی؟گل ِ مهنازی ام؟:|
همممم...
چقدر
خوبه که خدا تو رو به من هدیه داد، تو به من چه چیزهای خوبی رو نشون دادی مهنازم..چه
چیزهای قشنگی رو به من نشون دادی...
چه
دنیای قشنگی برای من ساختی...
چقدر
زیباست، چقدر این عشق و دوست داشتن زیباست، چقدر آرامبخشه گل ِ من
دلم
برات تنگ شده . . . .
دوستت
دارم تا آخرش بی نهایت