وقتی که داداشم بهم گفت...توی دلم خالی شد، اصلا یه حال ِ بدی شدم!:|
گفتم، واقعا گفتم که: اون اسم بچه ی منه...:|
من که همیشه میگفتم ازدواج نخواهم کرد، برای همه تعجب آور بود که اسم دخترمون
رو بیارم مخصوصا اون "م" آخر رو...:|
زن داداشمم گفتش: بذار مامانش بیاد!
گفتم: مامانش رفته، دخترر من و مهناز:|
گفتش: پس تو اینجا چکار میکنی برو پیشش دیگه
البته به شوخی گفت...:|
گفتم: "اشتباه شده، اشتباهی پیش اومده!!"
واااای مهنازم وای...:|
این شباهت ها روانیم میکنه
گاهی وقتها واقعا فکر میکنم که فکر میکنی من میتونم فراموشت کنم....
واقعا اینطور فکر میکنی؟
داشتم با خودم می گفتم الان، چه خوب میشد وقتی رفتی میشدی، سنمون بیشتر
بود...اونوخت
نمیشد مثل این ترانه هه :"اگه تو از پیشم بری شمعدونیا دق میکنن..."
دوست دارم آدمهایی رو که اینطور در مورد عشق من و تو قضاوت میکنن رو
خفه کنم....
اما زیاد هم اهمیت نداره، من پات نموندم که برای اونها توضیح بدم، پات
موندم چون عشقت به من آرامش و امید رو هدیه میکنه..با تموم سختیهاش...
خیلی قشـــــــــــــــــنگه
هوس خونه ات رو کردم!!:|مخصوصا وقتی که باران بیاد، برم اونجا...:|، به
خاطر ِ تو:((((
دلم گرفته مهنازم