عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم
عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم

نوشتن دفتر خاطرات مجازیم

سلام مهنازی

صبحت بخیر عززززززززززززززززززززززززززززززززیزم

ولادت امام حسین(ع) رو به خانمم و دوستانم تو این بلاگ تبریک میگم

خانم جان خوبی؟ هستی من؛

کاش بدونی بی خبری و دوریت چی به سر قاسمت آورده
ایندفعه رو درست حدس زدی، از پست قبلی تا به همین الان باهات حرف نزدم!
بهت فکر کردم اما اصلا حرف نزدم

 
 اتفاقی که باعث شد حرف بزنم، نوشتن دفتر خاطرات مجازیم بود، همونی که دارم خاطرات دوران ِ زندگیم-دانشجویی رو توش می نویسم...

مسخره ست، فعلا توی ترم اول دبیرستان هستم و خیلی مسخره ست!!!
میدونی وقتی فکر کردم که تو نمیتونی دلم رو بشکنی و ناراحتم کنی، اما بقیه می تونن، نظرم کاملا عوض شده، حذفشون کردم، از فکر و ذهنم حذف...
یعنی فکر می کردم که تو نمیتونی دلم رو بشکنی که شکستی توی روزهایی که به بودنت و دلداریهات احتیاج داشتم!
امروز یه لحظه از دور وایستادم و به زندگیم نگاه کردم، باور کن یه چیزی مثل ِ "تو" توش خیلی کم بود، خالی بود...اصلا زخم بود جای نبودنت
باید می اومدی و مرحم می ذاشتی !
که تو هم. . . ..
ببین تا آخرش یادم می مونه این دل شکستنو، نه که ِ کینه ای هستم، هرگز، برای اینکه بد شکسته و جلوی چشممه!
اصلا حوصله ندارم:|
فقط اومدم که همین رو بگم که دارم خاطراتم رو می نویسم و اون اتفاق ِ مسخره رو..همین!:|
برو برو به اون برس، همونی که لیاقت داره ببینتت، بلند شدن و پا شدن و راه رفتن و غذا خوردن و خوابیدنت رو قشنگ نگاه کنه، عاشقونه بهت زل بزنه بهش زل بزنی و من لیاقت ندارم...:|
برو راحت باش
من اینها رو می نویسم که تو بیای و از سازمان .... ف ی ل ت ر م کنی که یه وقت خدایی نکرده آقای دل نازکت نبینه که یه رقیب داره که کم کم ...
اصلا من از این میدون در
ف ی ل ت ر کن منو !!!
فعلا

به خاطر می آوری؟؟
به پایت نشستم و تو رویم را چرخاندی و روی دستانت گرفتی؟!
نه ، به خاطر می آوری آن روز ِبرفی که از سر خوردن و از درد ِ پایت برایم می گفتی ؟؟
به خاطر می آوری روزی را که داخل  دانشکده دیدمت و گواهی فارغ التحصیلیم رو دیدی؟ و فقط به من نگاه کردی و من هم برایت از زجرهایم از 27ام تا اون روز گفتم؟
به خاطر می آوری ؟ روزهای اولی که اومدم می خواستی بروی به خانه تان و فردا به نزدم باز گردی ، من دستت را رها کردم اما سیل اشکهایم بی اختیار ریختند و تو بازگشتی و دستانم را گرفتی و اشکهایم را پاک کردی و گفتی که باز خواهی گشت؟
به خاطر می آوری ؟ روزی را که مجبور بودم از تو جدا شوم اما تنوانستم، زیرا به من زُل زده بودی و آن چشمهای رنگ ِ شبت رهایم نمی کردند؟
به خاطر می آوری روزی را که برایم سخن گفتی و مرا برای اولین بار به نام خواندی و گونه هایم نیلوفری شد؟؟؟
به خاطر می آوری روزهای بی تو بودن را؟؟؟
عهدمان را؟
قرارمان را؟
به خاطر می آوری یا همه ی اینها را در رویا دیدم؟؟!!
می خواهی این رویا را تبدیل به کابوس کنی؟آخر یگانه ترین یار ، به مهربانیت نمی آید این کار ِ بی رحمانه!!!
می گویند پسرکی را چند صباحی پیش ، در کنار مادربزرگم به خاک ِ سرد سپردند!!
بی نواها ، فکر می کنند من از تو دست می کشم، تا این سخن را شنیدم ، زیر لب بی اختیار گفتم:"اونجا جای من بود!"
اما این مسائل مهم نیست، چقدر این مردم نادانند!

روزی می رسد که من در کنار ِ تو برای ابد خواهم ماند ، آن روز دیر یا زود می رسد...همه ی رنج و زحمت ِ ندیدنت فدای ِ چشمهای ِ رنگ ِ شبت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد