سلام مهنازی
صبحت بخیر عززززززززززززززززززززززززززززززززیزم
ولادت امام حسین(ع) رو به خانمم و دوستانم تو این بلاگ تبریک میگم
خانم جان خوبی؟ هستی من؛
کاش بدونی بی خبری و دوریت چی به سر قاسمت آوردهمسخره ست، فعلا توی ترم اول دبیرستان هستم و خیلی مسخره ست!!!
میدونی وقتی فکر کردم که تو نمیتونی دلم رو بشکنی و ناراحتم کنی، اما بقیه
می تونن، نظرم کاملا عوض شده، حذفشون کردم، از فکر و ذهنم حذف...
یعنی فکر می کردم که تو نمیتونی دلم رو بشکنی که شکستی توی روزهایی که
به بودنت و دلداریهات احتیاج داشتم!
امروز یه لحظه از دور وایستادم و به زندگیم نگاه کردم، باور کن یه چیزی
مثل ِ "تو" توش
خیلی کم بود، خالی بود...اصلا زخم بود جای نبودنت
باید می اومدی و مرحم می ذاشتی !
که تو هم. . . ..
ببین تا آخرش یادم می مونه این دل شکستنو، نه که ِ کینه ای هستم، هرگز،
برای اینکه بد شکسته و جلوی چشممه!
اصلا حوصله ندارم:|
فقط اومدم که همین رو بگم که دارم خاطراتم رو می نویسم و اون اتفاق ِ
مسخره رو..همین!:|
برو برو به اون برس، همونی که لیاقت داره ببینتت، بلند شدن و پا شدن و
راه رفتن و غذا خوردن و خوابیدنت رو قشنگ نگاه کنه، عاشقونه بهت زل بزنه بهش زل
بزنی و من لیاقت ندارم...:|
برو راحت باش
من اینها رو می نویسم که تو بیای و از سازمان .... ف ی ل ت ر م کنی که
یه وقت خدایی نکرده آقای دل نازکت نبینه که یه رقیب داره که کم کم ...
اصلا من از این میدون در
ف ی ل ت ر کن منو !!!
فعلا
روزی می رسد که من در کنار ِ تو برای ابد خواهم ماند ، آن روز دیر یا زود می رسد...همه ی رنج و زحمت ِ ندیدنت فدای ِ چشمهای ِ رنگ ِ شبت