عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم
عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم

حتی نمیتونم دعا کنم که بمیرم

سلام مهنازی

فکر کن؟؟؟
ببین تو یه نظر از مخاطبین چی خوندم؟؟!!!
اون آقا یا خانوم، عقیده داشت کسایی که عاشقن بی درد هستن و وقت ِ اضافی دارن که به یکی دیگه فکر بکنن...:|
مسخره ست مهنازم...فکرشو بکن؟
ماها تموممون عاشقم میشیم که به خُدا برسیم، عاشق شدن خودش یه کمکه برای هدفی که همه دنبالش هستن خواه نا خواه!
منی که اونهمه خودخواه بودم، الان دیگه نیستم...عشق ِ تو، من رو با خُدا آشنا کرد، من رو خاکی کرد...غرورم رو له کرد...

 به خدا نزدیک تر کرد...:|

نمیدونم چرا اینطور عقیده داره...و جای ناراحتی داره اگه خیلی ها هم عقیده شون این باشه مهنازی..:(
مهنازم...دوستت دارم..دوستت دارم:(
دوستم امروز می گفتش خدا سلامتی رو ازمون نگیره...:|
نمیدونم دوست داشتم این روزها...:|
اسدی فکر میکنه من خسته میشم از اینکه به یه تخت بسته شم و نتونم بیام نت و کارای دیگه بکنم...اما دوست دارم که این روزها رو واقعا یه یه تخت بسته باشم....و هیچ کدوم از آدمها رو نبینم، متوجه ی شب و روز نشم...اینهمه نترسم از این بی خبری ها از خانمم...اینهمه....
وای مهنازم ، وای . . .
من چقدر خسته ام از این ارتباط های اجتماعی ... از این ترس....
کلیه ام درد میکنه:(..تیر میکشه....مثل ِ بچگیهام...:(
امسال حتی نمیتونم دعا کنم که بمیرم...همینم مونده با کلی نماز ِ قضایی و کار ِ مونده...بمیرم..:(..اگه اجازه داشتم..اگه کوله بارم بسته بود..اگه..اگه...مثل ِ هر سال آرزوی مرگ هم می کردم!
یادته؟
بچگیهامون رو؟چه روزهایی بود مهنازم...هوم....
عاشقی به چیه مهنازم؟
واقعا من یه عاشقم؟؟؟
یه حسی دارم نسبت بهت که نمیتونم بگم چه شکلیه...چه مُدلیه...یه حس ِ خوب و قشنگه...:(
مهنازم واقعا واقعا واقعا تو الان پیشم نیستی؟؟این رو جدی میگی؟جدی میگن؟
هیچی از حرفات هم یادم نیس...هیچی...جز یه جمله:من بهترین معشوق عالم رو دارم....به همه کسائی که از عشق میگفتن و از سختی و بدی ازدواج، گفتم...:|
تو هم میدونستی من از دعوا خوشم نمیاد؟تو هم میدونستی که دوس نداشتم از همون موقع ها ، با کسی بحث کنم؟؟؟؟
آخه تو کجا بودی که بگی با قاسم من کاری نداشته باشین..وبهم لبخند بزنی..بهم لبخند بزنی تا امید بگیرم...تا آرامش بگیرم...
تا....:(((
چرا اینقدر بی طاقت شدم؟
تو کی هستی برای من؟؟
چه جایگاهی داری؟؟؟
چطور نمیشه تو رو فراموش کرد..چطور یه چیزی یه جایی یه روزی من رو یاد ِ تو میندازه
آخ کلیه ام....
امروز یه کتاب داشتم می خوندم..گفتش عشق بعد از درگیر شدن با مسائل روزانه ی زندگی ، کم کم رنگ میبازه و فراموش میشه...
راستی مگه من بعد از تو با زندگی درگیر نشدم؟؟؟مگه من بعد از تو زندگی نکردم؟؟که اینطور واضح و شفاف توی یادمی..هستی...
نمیخوام فراموشت کنم به هزار دلیل...به هزار دلیل بهت نیاز دارم...:(
به میلیونها دلیل شایدم بیشتر...این روزها جات خالیه
این روزها جای خالیت من رو عذاب میده...:(
این روزها پیرم میکنه....
واقعا باورم نمیشه که یه روزی منم پیر بشم تو اوان جوانی...:|
مگه میشه بدون ِ تو باشم...بدون ِ تو اونقدر زنده بمونم که موهام سفید بشن؟؟؟؟
فکر میکنم اگه پیر بشم، تو میای پیشم..بر می گردی..
از کجاش رو نمیدونم...:(
مهنازم....:(((((((((((((((((((....برام امشب لالایی بخون...نگام کن چقدر غمگینم؟نگام کن چقدر خسته ام؟؟؟نگام کن که خوابم نمیاد....:(...بذار یه لحظه همه چیز رو فراموش کنم...همه ی چیزهای بد رو...همشون رو..همه ی همه رو....هــ ـمـ ـه ی ه.......
دوستت دارم:(((((((((((((((((((
بغض ، خونه کرده توی گلوم...اصلا هم تبدیل به گریه نمیشه...نمیدونم چرا اشکم نمیاد...اما حسابی ... غمگینم...:(
با هیشکی به جز تو ... درد و دل نمیکنم..تو که درمان ِ دردمی...:((((((((((((((((((((((((((((((((
که نیستی
که نیستی...که نیستی....:(

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد