ﮔﺎهی ﺑﺮﺍﯼ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﺑﻼﺗﮑﻠﯿﻔﯽ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﺎﻓﯽ ﺍﺳﺖ ...

ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﺯ ﺟﺎﯾﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﯽ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺍﺭﯼ !ﮔﺎهی ﺑﺮﺍﯼ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﺑﻼﺗﮑﻠﯿﻔﯽ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﺎﻓﯽ ﺍﺳﺖ ... یقین می دانم جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط بین و خانمم هستند. خانه، ماشین، دارایی‌ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌آورد اما خودشان خوشبختی نمی‌آورند. آرمانم این بود و همیشه سعی کردم دوست خانمم باشم و هر کاری از دستم برمی‌آید برای تقویت صمیمیت بین خودمون انجام بدهم.

اینقدرا هم بد نیستم که به همه بگم برین، من جیزم. بد کردم اما همیشه هم بد نبودم.یه جایی هست دور از همه جا، مدتیه که اونجا زندگی میکنم. یا شاید هم تبعید شدم! وقتی نتونی با کسی کنار بیای بهتره تو تبعید باشی شاید هم حرفای الانم فقط برای همین الان معتبر باشه و یه روز دیگه خودم بخونمشون نفهمم چی گفتم.اما خب، همینه دیگه نگاه کن! تمام هستی ام خراب می شود. چیزایی از بین رفت که دیگه برگشتنی نیست. از دیدن چیزایی که باید ذوق میکردم دیگه ذوق زده نمیشم.تحمل کردن یه چیزایی باید برام سخت باشه، ولی نیست شراره ای مرا به کام می کشد مرا به اوج می برد مرا به دام می کشد وقتی جرقه ای میزنه، وقتی یهو تو این همه چیزای خاکستری، رنگی به نظر میرسه طولی نمیکشه، شاید به اندازه ی یه پلک زدن که میبینی نه جرقه ای هست، نه رنگی

سلام س ل ا م .. . .

یادته عزیزم؟؟
ببینم خوب یادت میاد اون روزها و خاطرات رو و اون فریادها رو؟
اما من مطمئنم که یادت نیست
اگر یادت بود، هیچ وقت اینطور تنها نمی بودم
تو که خوب می دونستی که من بدون تو جایی نخواهم ماند، یادت رفته بود نگاه ِ پر از تمنام رو..که نمیخوام جایی باشم که تو نیستی؟؟
حالا هر چقدر داد بزنم:سلام سلام . . . ...
جوابم رو نمی دی، نگاه پر از تمنام رو نمی بینی...من رو انتخاب نمی کنی که بیام و دستامون رو دور همدیگه حلقه کنیم و دوباره از نو بازی کنیم
دوست دارم همه ی این زندگی رو پاک کنم و دوباره از نو با تو باشم، دوباره از نو سال 92 باشه و من بمیرم همون سال...
دوباره با تو باشم و قدرت رو بدونم...
صدام کن کن دوباره...دوباره انتخابم کن...با اشک برات میگم:سلام، سلام...عزززززززززززززززززززززززززززززززززززیزم

سلام مهنازم سلام
تصمیمم رو گرفتم، مصمم تر از قبل و همیشه های دیگر، دوستت خواهم داشت تا ابد
امروز آبجیم داشت پشت تلفن برام دعا می کرد، گفتش یه بخت خوب هم سراغ ِ ... ما بیاد، گفتم :چیییییییییی؟ گفتش خدایا حرف ِ خودش رو گوش نده، یه بخت خوب براش بفرست
نمیدونی مهنازم، چقــــــــــــدر دلم گرفت... راستی اگه تو بودی، کسی جرئت می کرد به قاسمت چنین حرفهایی بزنه؟؟؟ نه بابا، بعیده!
کاشکی میدونستن، کاشکی کمی درک کنن...حرفِش هم اعصابم رو به هم میریزه مهنازم؛ من..من؟ پیش ِ تو نباشم و اجازه بدم موهای پریشونم رو کسی لمس کنه، کسی غیر از تو؟؟هرگز..هرگز
من این اجازه رو نمیدم، من همه ی وجودم رو برای تو نگه داشتم، پاک ِ پاک...باور کن:(
کاشکی تو بودی مهنازم...:(((( ، وقتی یکی از کادوهات رو برای بارها تو یه روز می بینم، انقدر حِست میکنم اینجا، انقدر حِسِت میکنم که باورت نمیشه...:(
تو هم میای مگه نه؟
میدونی من چقدر دلم میگیره که تو نیستی، حتما میای عزیزم، حتما...:(
خُدای بزرگم....
باور کن مهنازم، اگه خودکشی گناه نبود، اگه آدمی که خودشو می کُشت به همون اندازه ی گناههای خودش مجازات میشد و نه بیشتر و تا ابد توی جهنم ِ خدا نمی موند، حتما بار و بندیلم رو می بستم و با تیغ رگم رو میزدم
خُدا خودش خوب میدونه که یه لحظه هم تردید نمیکردم برای این کار:( ... اما حیف که گناهه، حیف که خُدامون دوست نداره این طوری به هم برسیم، دوست داره بیشتر امتحانمون کنه، حتی خُدامون هم دوست داره که من و تو کنار ِ هم باشیم، برای همین اینقدر از هم دوریم:((((
انقدر ما رو از هم دور میکنه انقدر دور نگه میداره، تا بلاخره مُعجزه کنه و بهشتش رو به من و تو نشون بده
راستی عزیزکم، وقتایی که میری سر کار، وقتایی که توی خونه نشستی، سیندرلای من، یاد ِ من هستی؟
من انقدر یاد ِ توام که مطمئنم ، مطمئنم تو هم همون قدر یاد ِ من هستی، شبایی که دلم برات تنگ میشه، یعنی تو هم دلت تنگ شده...:(
چقدر امشب این دوری سخت شده، اولین پنجشنبه ی هشتمین سالگردت...:(، چقدر سخت شده شاهزاده ی من:(
دارم خفه میشم، باور کن دوست دارم سر بذارم به بیابون، دوست دارم بدوم و فرار کنم از همه چیز...نه .. از تو نه..دوست دارم بدوم و به تو برسم، اونقدر بدوم که از نفس بیفتم...:(((
اونقدر بدوم که بهت برسم:(((

دوستت دارم سیدرلای من، عاشق دل شکسته ات رو دُعا کن که دُعات میکنه:(