عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم
عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم

دیوونه

سلام مهنازی
نمیدونم به چی ربط داره؟! وقتی ندونی برای چی اینهمه کسل و دمغ شدی...بدتره...لااقل کاش دلیلش رو میدونستم تا حلش کنم...مثل همیشه
وقتی موضوع تو رو حل کردم و با نبودنت کنار اومدم..با حس کردن تو کنار خودم..با این مسئله که جات خوبه و من باید خوشحال باشم نه ناراحت
برای اینکه تو خوشبختی...همین بسه برای من...
اما الان نمیدونم..نمیدونم...نمیدونممممم...قاطی کردمممممممممممممممممممممممممم
مگه یه آدم اینهمه بی حوصله میتونه باشه؟؟؟

مهنازی ..مهنازی...دارم دیوونه میشم...من چم شده؟؟این زندگی ای هستش که میخوام...من تو رو دارم...من چمه؟؟؟
دیشب گفتم استراحت کنم، خوب میشم...اما نشدمممممممم...نشدم ..نشدم...
خسته شدم از اینهمه نق زدن الکیییییییییی...خسته شدم از کلمه  ی خسته شدم!!!!
مهنازی من چمه؟؟؟
احساس میکنم به هیچ جایی بند نیستم...حتی خانه تو..!!! چمه؟؟؟
خسته شدم از اینهمه آزار الکییییییییییی...یکی از مخاطبین توی وبلاگستان بهم میگه.. داری خودت رو...؟؟؟؟
ای خدااااااا
مهنازی...چرا؟؟؟یعنی من دوست دارم خودم رو آزار بدم؟؟؟آره؟؟؟تو هم این رو میگی؟؟؟؟
من دوست ندارم خودم رو آزار بدم...پس چم شده ؟؟؟هان؟؟؟
احساس یه ...یه جوجه ای رو دارم که میخواد اولین پروازش رو امتحان کنه..یه جوجه عقاب...اولین پروازش رو از یه کوه بلند شروع میکنه...به اجبار مامانش...حالا باید بپره.....اما می ترسه...دوست نداره...دوست داره جوجه بمونه....
آخه این پریدن نماد چی میشه توی زندگیم؟؟؟این کوه نماد چیه توی زندگی منننننننننننن؟؟؟؟
این احساس الکی چیه مهنازییییییییییییییی؟؟؟تو بگوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو.....
آه...آه...آه....
دارم روانییییییییییییییی میشم
احساس میکنم هیچ چیزی خوشحالم نمیکنه...حتی پیاده رفتن از انقلاب تا سر اون خیابونه و نشستن رو اون نیمکت و هزارتا چیز ذیگه، یا بغل کردن اون پیراهن....یا کامپیوتر و یا اون نامه ات؟؟؟یا اینکه بارون بباره بری زیرش فاز غم بگیری یا فاز زیادی خوشحالی...
خوشحالم نمیکنه!!!!!!!!!
شاید...شاید...شاید باید قبول کنم که من عادت به خودآزاری دارم...نه مهنازی؟؟؟
فکر می کردم برا سلامتیت روزه بگیرم...بهتر بشم....شایدم نه...روزه گرفتن از خودگذشتگیه...بهش فکر کردی مهناز؟از 24فروردین روزه ام
مهناز.
مهناز
مهناز
مهناز
چه اسم قشنگی...چه تایپ کردنش قشنگه و آرامبخش...دومین چیزیه که خوشحالم میکنه همیشه و آرام...و رام..!!!
اولیش خداست
خدا
خدا
خدا
خدا......
خدا
خدا....
خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا کمکممممممممممممممم کن....
آهی.......شاید باید یه شعر گفت رنگ شعرای فروغ......حس شعراش رو دارم..
احساس میکنم یه جسمم تو یه شعر که فقط یه بار ازش اسم برده شد....با اینحالی که همه ی شعر رو اون جلو برد...
من چم شده مهنازم؟؟؟
قلبم مهنازی انقدر درد میکنهههههههه، و من نمیدونم چرا به کسی نمیگم!!!آخه تنها کس و کارم تو بودی
اون مسئله ی اینکه اعصابم ضعیف شده رو شاید فهمیدی....البته من اونقدر کمرنگش کردم که یادت بره کم کم...و به این فکر نیفتاد پیش اون دکتر روانپزشکی که مهتاب رو میبری...من رو هم ببری!
حالا بیام بگم مهنازم، قلبم؟؟؟
دیگه چییییییییییییییی؟
ترجیح میدم بمیرم مهنازی...اما به خانمم نگم...اون رو هم اتفاقی فهمیدی....خانمم رنج زیاد کشیده..نمیخوام کم کم عذابش بدم...چرا بگم؟؟؟هان؟؟
کم کم
گفتم مرگ
مهنازی انقده میترسم عشقمون زودتر از من بمیره...وااااااااااااااااای
اونم توی این روزهای بد که من نمیدونم توی وسط اینهمه بدبختی
چرا
چرا
چرا اینهمه
چرا اینهمه
چرا اینهمه تنهاااااااااااااااااام؟؟چرا احساس تنهایی میکنم؟؟؟؟
بقیه اش رو میریزم توی دلم...بیشتر از این ناراحتت نمیکنم عزیزم
.
.
.
.
.
دوستت دارم مهنازی جونمممممم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد