عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم
عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم

کمکم کن

سلام مهنازی...

صبحت بخیر عزیزم.فدات بشم الهی خوبی؟5شنبه و جمعه ات چطور گذشت؟راستی 5شنبه گذشته خونه بودی؟خیلی دلم هوای اون 5شنبه ها رو کرده بود،خیلی؛خواستم بیام پیشت

امروز اولین شنبه خرداده..خردادت مبارک گل مهربونم...ببخشید که بدون احساس و مقدمه چینی خرداد رو بهت تبریک گفتم....اصلا این روزها حوصله ندارم...معذرت میخوام ازت

خوش می گذره بدون من؟؟؟
معلومه که خوش می گذره.......:(
باز تلخ شدم نه؟؟؟تا تلخ میشم به تو گیر میدم که تو هم زود می فهمی و ازم می پرسی...
چشمات ازم می پرسن...تو که حرف نمیزنی تا صدای قشنگت رو بشنوم..:(

دیشب هم تا ساعت 5 بیدار بودم.....آره خودت که میدونی دیشب چی شده بود.... اونقدر با مخاطبین وبلاگ عشقمون در مورد تو و دوست داشتنمون نظر  تبادل کردیم باهم..که احساس میکردم جلوی همه ی حرفاشون خلع صلاح  میشدم!!راستی تا اون پست آخر رو گذاشتم بارن بارید و دل  تنگ مرا بی نهایت تنگ تر کرد.

میگفتن که دیوونه ام...می گفتن که توهم برم داشته...اون عاشق نبود...نمی فهمید...می گفتن شرایط سخت زندگیت باعث شده اینطوری بشی...می گفتن....
همه چیز رو زیر یه علامت سوال بزرگ بردن..عشقم..تو رو...احساساتمون رو..خاطره هامون رو..همه ی همه رو
و من هم هیچی نگفتم و تنها اشک ریختم...........می خواستم طلوع رو هم ببینم....نیم ساعت مونده بود...اما ندیدم و خوابم برد...من هیچ وقت انگار توی زندگیم قرار نیست یه طلوع ابدی ببینم...اینجا غروبی ابدی ست با عبور دو کبوتر در باد...شعر فروغه!
حالم بده مهنازی حالم بده...من از این روزها می ترسم مهنازی..من از تو هم دارم کم کم می ترسم..از عشق..خودم..........
اکثر مخاطبین می گفتن که من ناامیدانه به همه چیز نگاه میکنم..به عشقم به زندگیم..می گفتن شاید وضعیت خانواده ات باعث شده اینطوری بشی....
می گفتن طوری فکر میکنم که اون دنیایی نیست...هست..تموم میشه......
اینطور نیست مهنازی جون..من خسته شدم..فقط همین....من میدونم اون دنیا هست..خدا هست...تو هستی...تو افسانه و رویا هم نیستی
تازه یادم افتاده که چه اتفاقی توی خونمون افتاده...خیلی دلم گرفت .... دلم خسته س.........
من از تو می ترسم مهناز...تو کی هستی؟
زاده ی خیالم.؟
اگه تو رویایی، پس دلمون دروغ میگه؟خاطره هامون همش خوابه؟؟؟
نه..نه
تو واقعی ای.....تا یه جایی واقعی هستی.......اما بعد اون روز که کاش مرده بودم و نمی آمدم رو نمیدونم
احساست رو نمیدونم...احساست رو به خودم نمیدونم.....من یه فراموش شده ام که اشتباهی اینجام...نیستم جایی که باید باشم
..
میگم مرگ ... خدا میگه ناامیدیه..میگم غم...خدا میگه شادی در راهه..میگم خسته ام...میگه سر راهت یه استراحتگاه هست..استراحت کن...میگم.....
هر چی میگم..خدا همیشه جواب داره..چون مهربونه..چون.....

میگم......

من نگرانم که دیر بشه...
من نگرانم مهنازی می فهمی؟؟؟
حالا که به تو گفتم راحت تر شدم....
میدونی مهنازی...منم همین رو میخوام...دنیای من کوچیکه...میخوام توی آینده تو همین دنیای کوچیکم آزادی رو پیدا کنم....بدون هیچ قید و بندی...رها باشم...رهااااا
اگه تو بودی...تو رو میخواستم...که از سرکار برمیگردی برات چایی بیارم...کمکت کنم شاید....با تو باشم تا تهش...با هم مهتابمون رو بزرگ کنیم...

اصلا قاطی کردم...دیوونه شدم در کل.....................................................................................................................
من از این سکوت گوش خراش می ترسم...کمکم کن مهناز
کمکم کن...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد