اینجا زمین است!فرشته ی زیبا روی من، اینجا هر گاه از عشق خسته شوند، هر گاه عشق آن روی خود را نشان دهد، هر گاه همانند یک پیچک به دورشان ببپیچد تا بخشکاندشان، تیزی ای بر می دارند و عشق را از ریشه می کنَند، بی خیالش می شوند، می رودند سراغ یار دیگری، دیار دیگری!
اینجا زمین است، اینجا
پر از آدمهایی ست که دلشان برای عشق نمی تپد، هیچ کس نمیخواهد عاشق شود، اگر شود
هم نمی مانند.
میدانی؟
عشق یک
قصه ی درازیست که پایانی ندارد،
پر از
فراز و نشیب هایی ست که تمامی ندارد،
پر از
فکرهایی ست که گاه مانند آن پیچک ریشه ی وجودت را می خشکاند و گاه باعث مشود شکوفه
هایی از جنس نور بزنی و زیباترین انسان روی زمین شود!
همانند دیشب
من، همانند دیشب من که باران می آمد.
روزهایی
که آرایش ملیحی می کردی و من روبروی خانم خودم می ایستادم و می گفتم: این زیبایی
همه اش ازان توست؟فرشته ی زیبا رویم!!
آن پسرک
را دیشب دیدی؟ که به خاطر آمدنت در آسمان تاریک و پر از آلودگی شهرش، مو پریشان
کرده بود در قاب پنجره اش!!! و دلش از تب و تاب نمی افتاد، ضربان قلبش را هم که
نگو
دیشب تپش
عشق گرفته بودم، آن وقت تو می آیی و گلبرگ های گل رز مرا پرپر میکنی؟
دیشب
اتفاقات عجیبی افتاد، انگار کس دیگری
به جز من در اتاق مسکوتم بود!
آیا آن تو
بودی
اگر بودی،
بسیار دلبر شده ای یار، دیگر آن شیطنت ها چه بود؟ تو که میدانی من پسری روان پریشم
که با هر تقی به آن سوی متافیزیک پرتاب می شوم؟
اگر
شباهنگاه می خواستی بر بالینم بیایی ، لطفا در بزن!!!!