عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم
عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم

آهنگ پیشواز

سلام مهنازی .  

خوبی؟ خوش میگذره؟ چه خبرا؟
تو ای خاتون همخونه تو این شبهای مردابی
ندونستی نمی بینم که از گریه نمی خوابی
ندونستی هنوز اینجا به دنبال تو می گردم
هنوز تنهام و بی رویا اسیر غربتی سردم
تو ساده دل ندونستی کسی هم گریه ی ما نیست
تو قلب سرد مریم ها هراس کوچه رویا نیست

تو ساده دل ندونستی یکی مهتابو ترسونده..

آهنگ پیشواز دوستمه... چقدر دوست داشتم این حرفا رو دیشب تو به خانمم می گفتم... اما حیف
دیشب ، شب گریه داشتم... هر وقت دلم تنگ میشه برات، هر وقت خیلی خیلی دلم برای تو و صدات و چشات تنگ میشه و توی رویاهام هم پیدا نمیشی... دلم رو می کشونم همونجایی که تو هستی...تصور میکنم اگه برم ، اگه باشم چی بهت بگم.. مثلا بعد از این چند وقت صدام رو می شنوی ، باید چی بهت بگم!!
مسخره ست بهت بگم که دلم خیال می کرد ما با هم ازدواج کردیم... بیچاره دلم بهم می گفت،مگه نگفتی با قاسم ازدواج می کنی؟ اگه راست گفتی چرا قاسمت الان تنها و بی کس هستش؟؟ اگه دروغ گفتی این حلقه دست من چی کار میکنه؟؟
جالبه! هر وقت دلم رو میارم پیشت،نمیخواد باور کنه که بهش دست رد زدی!! آخرم که باور نکرد... همه ی حرفهای پست قبلیم رو برعکس کرد و بهت گفت.. که بیای توی خوابم بگی که دوسم داری.. بگی که عشق... خلاصه برعکس برعکس.... دلم خُله... بیشتر وقتها از دستش حرصم می گیره.. یادته گفتی سعی کن که فراموشم کنی.. بهم گفتی می تونی یکی دیگه رو بذاری جای من کاری نداره! می دونی دلم بهم چی گفت؟؟؟ گفتش: ولش کنم، تنها میشم.. هیشکی دیگه برام مثه مهناز نمیشه.. هیچ کس .. حتی اگه خیلی هم سعی کنه نمیتونه.. چون مهناز الان نمیتونه دروغ بگه.. نمیتونه بداخلاقی کنه.. نمیتونه من رو بشکنه.. اما همه ی این آدمکهایی که تو میگی جایگزین مهناز کنم.. میتونن... به راحتی با یه کلمه من رو می شکونن
من هم سکوت کردم.. حرف حساب که جواب نداره... راست میگه دلم!
داشتم فکر می کردم دیشب، اگه دوستم هم با ما بیاد اون پارک نزدیکتون.. من چطوری روم بشه که بیام و جلوی بابام گریه کنم؟ اصلا من دوست دارم وقتی میام اونم بعد از این مدت حرفام رو بلند بلند بهت بگم..زار بزنم.. ضجه بزنم... عکست رو محکم بغل کنم.. ببوسم! جلوی دوستم که نمیتونم این کارا رو بکنم.. میتونم؟تازه فقط خدا از دل بنده هاش خبر داره.. تو که از دل من خبر نداری که توی دلم حرفام رو بهت بگم تو هم بفهمی.. باید بلند بگم دیگه!
نفسم توی سینه ام حبس شده بود خدایی..خدا رو چه دیدی؟شاید اومدم پیشت و دق کردم.. و یه پایان عاشقانه رقم زدم.. قشنگ میشه ها.. نه؟
دیشب هم وقتی تصور کردم... تمام بدنم یخ کرد... حالت تهوع گرفتم... آخه دیشبدهمون یه وعده که افطار و شامم شده این مدت رو هم نخوردم..یه کوچولو ماکارونی آماده خوردم... نمیدونم چیرا اشتها نداشتم...
آه مهنازی... میدونم هر چقدر خدا رو صدا کنم که تو رو بذاره که بیای به خوابم.. این کار رو نمیکنه. میدونی چرا؟ چون که باید من بیام پیشت.. باید باید باید.. خب اگه تو بیای به خوابم. چرا خودم رو اذیت کنم و خودم رو برسونم در صورتی که خودم رو توی رویاهات دارم؟؟
حق با خداست مثل همیشه.. بهتره بگم با حکمتش
رااااااااااااستی یه خبر خوشحال کننده از طرف من و تو رو نمیدونم که خوشحال میشی یا نه... قاسم جون قدیمیت وقتی که داشت یه برنامه نگاه می کرد که خانومه 28 سال بود شوهرش شهید شده بود و ازدواج نکرده بودش ، با اینحالی که بچه هم نداشت.. تصمیم گرفت تا آخر آخر آخر آخر آخرش ازدواج نکنه... وقتی که اون آدمی که اونقدر خوبه که شهید شده، نمیاد توی خواب همسرش و بهش بگه که ازدواج کن.. من چرا باید ازدواج کنم؟ هان؟؟؟
وایی مهنازی تصورش رو بکن چند ماه باشه که تو ازم دل بریده باشی و منم هنوز زنده و در انتظار.. من دارم از دیشب گله میکنم.. چه برسه به چند مااااااااااااااااه..
خدایا به همه ی ماها صبر بده

اصلا بیخیال این صحبت ها،آخر همه ی فکرهام با خودم میگم:" اینهمه انتظار ارزشش رو داره، بلاخره میرسم به مهنازم و بهش میگم چقدر دوسش دارم، میگم بکر و دست نخورده ام برای تو، میگم بهش که چقدر منتظر این روز بودم، عیب نداره اینجا فرزندی نداشته باشم،خدا برای زوجهای بهشتی ، بچه خلق میکنه، مثه حضرت آدم و روحش رو میدمه. اونطوری قشنگ تره تا اینطوری و توی دنیا، عیب نداره اینهمه منتظر موندن، مهم اینه به اون کسی که میخوام میرسم. مهم اینه که بدون هیچ شرمی میتونم خودم رو توی آغوشش بندازم و اندازه ی تموم دلتنگیهام گریه کنم... همه ی اینها می ارزه، می ارزه به این تنهایی الکی"
مهنازی منتظرم باش، میرسم بهت یه روزی و دستات رو میگیرم، هیچ کسی نمیتونه ما رو از هم جدا کنه. کی گفته الان پایان عاشقیه؟؟ کی گفته با این حرف ها و برخوردات همه چیز تموم میشه. برا من تازه همه چیز شروع میشه. یه انتظار خاکستری..... میخوام بهت بگم که حتی مرگ هم قادر نیست عشق تو رو از من دور کنه.. هیچ وقت هیچ وقت...

دیروز.....ولش کن
بازم دلم داره شیطونی میکنه...من قانعش کردم که اینقدر سر و گوشش نجنبه...گفتم آخه دل دیوونه ی بنده...حالا چه به هوس چه برای کنجکاوی...چرا این کارها رو میکنی؟همه که مهناز نمیشن..میشن؟؟؟
این دنیا خیلی بده مهنازی......کم کم ....اگه یه ذره دیگه بگذره..قید تو رو هم می زنم...قید رسیدن به تو رو..قید خدا رو......
اونطوری نگام نکن عزیزکم....من که دیگه به غیر از تو و خدا کس دیگه ای رو ندارم............
موندنم خیلی بی فایده ست!
احساس میکنم توی یه برزخ گیر کردم.....توی یه اتاق گِرد...
خلاص نمیشم چرا؟؟؟؟؟؟؟
بیام بیرون نفس بکشم یه ذره....
خسته شدم مهنازی...دیگه بریدم...نمیخوام تکرار بشه روزهای سختم..نمیخوااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
به خدا بسمه...بسه
تموم نمیشه چرا مشکلات من؟؟مگه چند سالمه که اینقدر ناامید باشم؟؟فقط 28 سالمه....بسه بسه بسه ...........
تلخ ان این روزها....حس میکنم مزه اش رو زیر زبونم.......

دنیا بده...آدمها بدن...خدا دوره...من کی ام؟؟؟اینجا بدون تو چی کار میکنم؟؟؟؟تو بگو؟ تو بگو من اینجا چی کار میکنم؟؟؟؟
موندم که چی؟

هیییییییی...امان از این زمان..زمانی که دیگه برد توان از این زبان
می مونم فعلا...می جنگم....
برای تووووووووووووووووووووووو..به خاطر تووووووووووووووووووو...چون تو رو دارم هنوووووز
می شنوی مهنازی؟؟میشنوی زیبای من ؟؟؟؟به خاطر تو زنده ام...به خاطر توووو..فقط به خاطر تو

دوستت دارم اندازه تمام ثانیه های این یه سال و یه ماه و 21 روز

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد