عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم
عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم

خاطره

خاطره یه اسم قشنگه و منم این اسم رو دوس دارم اما نمیدونم چرا اینقد تلخه ...

منظورم شخص خاصی نیست منظورم خاطراته ...

تا یکی دو دیقه میخای بیای بشینی استراحت کنی همه خاطراتت میاد سراغت ...

هر چی هم فکر می کنم از همون روز که از شکم مادر زاده شدم داشتم گریه می کردم تا الان که باز فازم غمه ...

خسته شدم اینقد شنیدم گفتن خدا بزرگه یا همه چی درست میشه ،  باشه منم میدونم بزرگه اما من معتقدم نباید منتظر خدا بود باید خودم کاری کنم حالا اونم یه رحمت ببارونه پر برکتش کنه خیلی هم ممنونم...

این روزا دارم بیگاری میکنم تا از دست بیکاری در برم ... خدا رو شکر راضی ام ... البته دروغ بده منفعتی هم داره اما نه منفعت مادی...

امیدوارم از فامیل و دوستام کسی این پست رو نخونه چون هیچوقت ندیدن که من درد دل کنم یا شکایتی به زبون بیارم... تا کی بخندم وقتی دلم نمی خنده ؟!

با وجود همه اینا هنوز امید دارم هنوز فکر می کنم یه رو به مهنازم می رسم ...

بین همه این خاطرات تلخ گاهی هم خاطرات کوتاه شیرین هم هست که کم به چشم میان...


خدایا یا او یا هیچکس

اگر نمی دهی خاکم کن

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد