عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم
عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم

خاطرات دوره راهنمایی تا شروع دبیرستان


  خیلی از خاطرات اون دوران واقعا افتضاحه که به دلیل ترس از فیلتر شدن نمی تونم بنویسم اما سر بسته به بعضیاشون اشاره می کنم.

جالبیش اونجا بود که به علت تغییرات مدیریتی آموزش و پرورش،مکان تحصیل تمام مقاطع تحصیلی قبل دانشگاهم یه جا شد.

محیط مدرسه که برام آشنا بود تنها یه پله رفته بودیم بالاتر. برنامه مدرسه،کار،... سر جاش بود.

 

پرخاشگری من تو اوج بود. اینقدر بد شده بودم که 2بار پرتاب سنگ توسط من سر 2نفر رو شکست،تو دعوا سر یکی دیگه رو کوبیدم زمین که اونم راهی درمانگاه شد،حلبی خالی روغن رو پرت کردم سمت خواهرم که یه روز تو بیمارستان بستری بود،قفل رو پرت کردم سمت داداشم که جاخالی داد و بینی مادر رو شکست و خدا خواست که به چشمش نخورد(بدترین لحظه زندگیم بود)،برادر معاون مدرسه مون رو بردم بالا سرم و کوبیدمش زمین که تا چند روز همه اش مادرش خونه مون بود و باز خدا خواست قطع نخاع نشد......

تو زمین خاکی داشتیم فوتبال بازی می کردیم که با تکل یه افغانی که همکلاسم بود سرم چندتا بخیه خورد.

اون سال ها 5نفر بودیم که شب و روزمون با هم بود الان یکیشون گردی شده،یکیشون زندانه،یکیشون راننده،یکیشون شده جزء اشرار،منم که شدم سگ خانه زاد مهنازم.

تو مسابقات فرهنگی،قرآنی،ورزشی همیشه تو شهرستان اول بودم و چون برام مهم نبود برا مراحل بعد نمی رفتم.

یه سال یادمه به اجبار معلم حرفه و فن تو مدرسه گودال میزدیم و درخت می کاشتیم.

مدرسه بغلیمون راهنمایی دخترانه بود و پاتوق بچه ها همیشه یا زنگ های تفریح کنار دیوار بودن برا پیدا کردن سوراخی برا دادن نامه یا صحبت یا زنگ نماز می رفتن یواشکی کنار نرده های ورودی مدرسه تا دید بزنن،منم که مسول ستاد اقامه نماز بودم باید اینا رو ندید بگیرم چون تو بد دردسری می افتند.

عصرها هم که برا هم جنس گراهایی که تازه می فهمیدن این کارا یعنی چی محفلی بود که برن تو شرکت نیمه سازی که تو راه مدرسه بود و خودشون رو تخلیه کنند که بنده هم معمولا مچشون رو می گرفتم!

تو محله مون که دیگه ترکیده بود این مسائل و نمونه اش دختر و پسر همسایه مون که 3سال ازم بزرگتر بودند مچشون رو گرفتم که البته کاملا اتفاقی بود.

مدیرمون اینقدر با من راحت شده بود که اگه می خواست کسی رو تو این بابت ها تنبیه کنه با من مشورت می کرد برا صحت موضوع!

یادم میاد یه بار من رو فرستاد دنبال چندتا از بچه ها که مشکوک بودند و وقتی رسیدند تو باغی که خیلی از مدرسه دور نبود خواستند علاوه بر دزدی کار بد هم انجام بدهند که از شانس بد من صاحب باغ اومد و اونا در رفتند و من بدبخت گیر افتادم!

خانواده ما رو میشناخت و به من گفت آخه چرا با اینا می گردی و منم سربسته براش گفتم که قضیه چیه و خدا رو شکر پیگیر نشد.

مدیرمون که ریاضی تدریس می کرد معتاد بود و من باید جورش رو تو کلاس می کشیدم!

معاونمون بد کتک می زد که منم بی نصیب نبودم یه روز 3تا از دوستام تصمیم گرتند که جبران کنند و با بنزین دفتر مدرسه رو به آتیش کشیدند!

قضیه ختنه ام رو که برا خانمم گفتم و واقعا نمی تونم بنویسم!

اینقدر اتفاقات افتاده که از حوصله این مطلب خارجه

تو  پایان دوره راهنمایی هم مسولین مدرسه نخواستند که من برم نمونه دولتی و بدبختی من از اونجا شروع شد

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد