عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم
عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم

به خاطر ایمیل دیروز خانم جانم

خوشحالم با بودنت مهنازم

وقتی توی همه ی سالهای مدرسه، از زنگ انشاء فراری بودی ، حالا چطور می تونی از خودت بنویسی؟.... اصلا مگه میشه آدما رو نوشت؟آدما رو باید زندگی کرد...

باید حس کرد...قدم زد...شنید...دید...و به حسِ گرمیِ دستاشون،پناهِ شونه شون رسید...نه اینکه نوشت... اونم توی این فضای مجازی...سخته...نوشتن از خودت برای بقیه برای کسی که شب و روز پرستیدیش..اونوقته که شک می کنی چی رو باید بگی و چی رو نه

اما به مهنازم قول دادم تا وقتی که نگارش این بلاگ تموم می شه تحملم کنه بعدش دیگه مزاحم مهنازم و هیچ انسانی نخواهم شد

قصد دارم برای همیشه با دنیای که خانومم رو ازم جدا نگه داشته وداع کنم

شهریوری ام ....اتفاق صبحِ اولین  خورشیدش...

یادمه اولین کادو تولدم رو تو 28سالگی از مهنازم گرفتم و این روزها هدیه های خانومم تو نبودش تنها مونسمه
از خاطرات بچگی ام گلدون های شمعدانی خانه مادر بزرگ یادمه با کلی‌ شیطنت‌های های شیرین و بچگانه ...وقتی زندگی اونی نشد که باید می شد نمی دونم خواستم یا برام خواستن که آفتاب کم جون تهران را به امیدِ فردایی بهتر تجربه کنم. و خونه مادربزرگم که تنها مونسم بود برام بشه نوستالژی و خاطره ...و هر روز دلم تنگ میشه برای همه اون چیزایی که یک شب توی اون خونه جا ماند ...آدم هرجا  باشه ؛ مسافره...اما اینجا غم غربت روی شونه هام سنگینی میکنه.
مهنازم خوشحالم که با بودنت در کنارم غربت را کمتر احساس می‌کنم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد