عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم
عشقم مهناز

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم

التماس برای تماس

ازخودم برای خودم مینویسم نمیدونم هیچی نمیدونم اینکه کی هستم چی هستم چکار میکنم چکار باید بکنم گاهی به یه پوچی میرسم به رفتن فکر میکنم ولی نمیتونم نه بخاطر ترس بخاطر عشقمون آهنگ آخرین لحظه وحید بهشتی رو خیلی دوست دارم چون آرومم میکنه اشکمو درمیاره نفسمو بند میاره دوستی نوشت مبارزه کن تصمیم بگیر خودت باش ولی بهت بگم نمیدونم ذهنم پراز چیزهای جور واجوره نمیتونم همه رو با هم وکنار هم بچینم به هرچی فکر کنم یه قطب منفی بزرگ هم میاد سراغش به همه فکر ها شک دارم حتی اگه دست محبتی باشه نمیدونم واقعا نمیدونم چند روز پیش داشتم برای وبلاگی نظر میدادم این جمله به ذهنم اومد و براش نوشتم توهمیشه در مرکز سیبل این زندگی ایستاده ای و چشم انتظار گلوله ای سعی کن تیرانداز سیبل دردهای خسته ات باشی جمله قشنگی ساختم ولی خودم نمیتونم خسته ام کاش خدا رضایت بده کاش کاش خسته ام از کاشها خسته از فکرها خسته ازروزها خسته از آدمها

کاش خدا ....

سلام رویای زندگی من امروز صدای پای شکفتن را می شنوم من صدای خنده شاخه برای شکوفه ها را می شنوم من می شنوم که بهار می آید چون به آمدنت ایمان دارم


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد