عشـــقـــتـــ باید تو بغلت باشه،محکم تو سینه خودت فشارش بدی تا نفسش بند بیاد .جیغ بکشه دور خودت بچرخی و بچرخونیش این قدر بچـرخی ... این قدر بچرخونی... بچرخی ...بچرخونی ... بچرخی ... بچرخونی ...تا سر هر دوتانو گیج بره پهن شید رو زمین بعد چشماتونو ببندید دنیا دور سرتون بچرخه ... بچرخه ... بچرخه ... بعد خوشحال باشی که چقدر زورت زیاده که تونستین دنیا به این بزرگی رو بچرخونین دو نــفـریــ
به اندازه آن ابر سپید که در آسمان بین ابرهای سیاه وامانده است و فریادی از جنس نور می کشد، بی تابم!
نپرس از من که حالت چگونه است،تنها کسی که نمیتوانم جواب این سوالش را دروغ ببافم، تویی!
وقتی که میدانی چگونه ام . . . نپرس . . . !
دلم گرفته است...
از نبودنت
از نیامدنم در آغوشت
دورم از تو، اغراق میکنم روی این برگه های سپید ِ همانند ِ دلت. اغراق میکنم دورم از تو، آن هم هفت آسمان. مگو که تحمل کنم این دوری را در این روزهایی که باید باشی و نیستی در کنارم. تا تمام ِ کوچه را برای داشتنت چراغانی کنم و کام ِ همه را شیرین کنم. صبر کن...باز هم جنونم گرفت!
آری بی صبر شده ام و قاسم تو، مجنون شده است باز...تنه اش به تنه ی تو خورده است!
اگه این روزها تو هم بشی مایه ی عذاب، اگه تو این روزهای شب وار، تو با من مهربون نباشی...نمیتونم تحمل کنم
عزیزم...
با من مهربون باش...
عصبانی نباش از دستم...
ناراحت نباش از ناراحت بودنم
مثه همیشه دلداریم بده
مثه همیشه نگام کن...
واااااااااااااااااااااااااای دارم دیوونه میشم
اختلال حواس برام آورده این فراق:(
مهنازی...:(
چی بگم بهت؟
باور کن همه ی جوانب رو می سنجم توی این هیر و بیر...توی این اوضاع که حتی نمیدونم کی هستم!!!
هم خوشحالم دوستت دارم اینهمه...هم خسته...:|نگران نباش...
اونقدر خسته نیستم که قید همه چیز رو بزنم و بذارم برم اون هم بدون ِ خداحافظی...من مثل ِ تو نیستم که بذارم و برم:(((
دارم دیوونه میشم از دستت...از عشقت...از ....:|
.
.
سلام بهونه ی قشنگ من برای عشق..برای مهربونی، دانشگاه، آروزها..رویاها و زندگیم...
باز هم به حضرت عیسی احتیاج دارم...کسی اون آقایی که نورانی هستش و موهای بور و ریش بوری داره رو ندیده؟؟؟
شنیدم زنده ست و معجزه اش هم زنده کردن مردگانه...میشه یکی خبرش کنه...من دارم
آه....
شرط عشق اینکه روحتون آغوش بخواد نه جسمتون!
عکس شو چاپ کردم قاب گرفتم شبا بغلش میکنم گریه میکنم
انگار نوشتن کمی از حباب های احاطه شده اطراف مغزم را میترکاند و کمی به مغزم فرصت تنفس میدهد، بقول سینوهه (پزشک فرعون مصر باستان) من این داستان را برای راضی کردن خودم مینویسم آنقدر در زتدگی زجر کشیده ام که از همه چیز حتی از امیدواری سیرم .