آره؟اینطوریه؟؟؟
خجالت نمیکشی مهناز؟؟؟؟
بحث رو عوض نکن..بحث رو عوض نکن هاااا
مگه همین تو نبودی که وقتی اسمت رو که صدا می
کردم، اجاز ه می دادی بیام توی آغوشت و روی شونه هات گریه کنم..مگه تو نبودی که
دلداریم می دادی؟؟؟
حالا چی شده؟نه بگو، حالا چی شده؟
باورت نمیشد اون موقع که بهت گفتم پات وایمیستم
یعنی وایمیستم؟؟؟
از دخیل بستن به امام هشتُممان بگیر تا دعای بی بی، همه یک چیز گفته اند :"باید بخواهد که درمان ِ جایگزینش را بیابیم"
آمریکا
توانسته تو این چند سال ملت ایران را به زانو در آورد؟
این کلیپ مدت کوتاهی است که بر روی اینترنت قرار گرفته توجه زیادی را به خود جلب نموده است:
خانمم تو برای من از هر نظر ایده آل بوده و هستی؛تنها کس و کارمی؛تنها امیدم اینه که وقت داشته باشی و مطالبی که نگاشتنش تنها آرامش زندگیم شده رو بخونی
عزیزم به جای خانمم که نمی دونم چرا اصرار داشت لاغر کنه، قاسمت روز به روز بیشتر وزن کم می کنه؛افطار و سحریش شده زجر و عذاب
هر روز به امید پیامی از خانمم بارها و باره چک می کنم نظراتم رو
اینقدر نفهم بودم که کادو تولد برا خانمم از دبی بوتانیکال هدیه آوردم! منتظر بودم بزنه تو گوشم که خدا رو شکر تو دانشکده بودیم و نتونست!
سلام مهنازم
مرسی از انارهایی که برام فرستادی، میگن نماد ِ عشقه و من خوشحالم حیاط
خونتون پر از درخت میوه ی مورد علاقه ی منه...:)
که تو هر بار بفرستی
حالا من هی چشم و ابرو بیام به آبجیم که این حرف رو نزن...که من طاقت
وایستادن رو ندارم..که من حتی طاقت خوردن این میوه ی قشنگ و مقدس رو ندارم...!!!:|
فردا میرن که حلقه بخرن...:|
ادامه مطلب ...
سلام مهنازی
صبحت بخیر عززززززززززززززززززززززززززززززززیزم
ولادت امام حسین(ع) رو به خانمم و دوستانم تو این بلاگ تبریک میگم
خانم جان خوبی؟ هستی من؛
کاش بدونی بی خبری و دوریت چی به سر قاسمت آوردهســکــوت
کــن...
ایـــن
دنـیـــا اگــر حـــرفـــى داشـــت...
خــدایــــش
ســـاکـــت نـبــود
ﺑﺎﯾـــــﺪ
ﺁﺭﺍﻡ ﺭﻓﺖ،
ﺁﻧﻘــﺪﺭ
ﺁﺭﺍﻡ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ..
ﺭﻭﺯﯼ
ﺩﻟــــﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﺻﺪﺍﯼ ﻗﺪﻣﻬﺎﯾﺖ ﺗﻨﮓ ﺷﻮﺩ .
ﺁﻧﻘـــــﺪﺭ
ﺁﺭﺍﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺁﺭﺍﻣﺸﺖ ..
ﺩﻕ ﮐﻨﺪ،
ﺍﯾــــﻦ
ﺳﺰﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻗﺪﺭﺕ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺪ ...
کسى رو
نمیشه به زور عاشق کرد
یه وقتهایى......
یه چیزهایى......
سهمت نیست!!
بفهم
سَلامَتی نَسلی کِه هَمِه عُقدِهــ هاشونُ سَرِ ریِه هآشون خآلی کردَن...!!!
سلام مهنازی
رفتم توی گوگل، داشتم برات جی میل درست می کردم!
دستهام می لرزید!
خنده دار بود کارم، اما سرسختانه همه ی فُرمش رو پر می کردم!
آخه توی مدیریت بلاگ اسکای نوشته بود که اگه می خوای نویسنده ای اضافه
کنی باید دعوتش کنی و دعوت کردن هم با ایمیل هستش و تو هم که به جیمیل قبلی سر نمی
زدی!!!
می خواستم چندتا شعر از زبون ِ تو بذارم اینجا!
من شاعر نیستم! فقط، یک دنیا شعر نگفته دارم یک جیب پر از احساسات ترک خورده من شاعر نیستم!کلمه می بافم و سر دلتنگی هایم کلاه می گذارم! دلتنگ که می شوم پناه می آورم به عکس های تو،درد دوریت بر قلب شکسته ام چنگ میزند بخدا شکوه میکنم و بعد التماس ای کاش خدا صدایم را میشنید چند سال ازعمرم را برمیداشت و فقط چند دقیقه تو را به من پس میداد دلتنگ صدایت نگاهت دستانت که میشوم زمین و زمان را بهم میریزم دلتنگت که میشوم دلم که هیچ،دنیا هم برایم تنگ میشود رویاهایم با تو کم نیست تویی که با منی در سرزمین همیشه سبز خیالم هر روز، هر شب، هر لحظه و من، چون پروانه ای از شهد شیرین لبانت سیراب میشوم و چون عاشقی ازخود بیخود شده به دورت میگردم از چشمه زلال احساست جرعه جرعه مینوشم و چون پیچک به دورت میپیچم. من با رویای بودن تو روزگار میگذرانم، تو بی من چه میکنی؟