شب عجیبی بود ، شبی که در نگاه آن آغاز یک عشق بود، آغاز یک زندگی دوباره …
دو عاشق حالا که در این نیمه شب عاشق هم شده بودند به آرامی و آرامش قبل از طوفان عشق ، با هم درد و دل می کردند. صدای نفسهای هر دویشان می لرزید، انگار ترسی در دلشان نهفته بود ، عاشق اشک از چشمانش سرازیر شد ، معشوق دلش ناراضی شد. معشوق هم صدایش می لرزید ، مثل عاشق! کم کم داشت از نیمه های شب می گذشت… عاشق حال و هوای دیگری داشت ، حال و هوای عشقی دیگر!
عاشق می ترسید …می ترسید ازاینکه عشق دوباره اش مثل عشق قبلی پایانش جدائی باشد!.. هر دو عاشق منتظر طلوع و سحرگاه عشق بودند…! منتظر طلوع دوباره عشق در آسمان بودند.! چه زیباست لحظه طلوع خورشید فردا!….
طلوع خورشید با رنگی دیگر! خورشید حالا که از پشت دو کوه بیرون آمده و بیدار شده دو عاشق می بیند که می خواهند تا آخر راه پر فراز و نشیب زندگی شان باهم باشند…. خورشید حالا زبیباست ، خورشید اینک نگاهش درخشان است!
این شب زیبا هم پر از خاطره های زیبا شد… خاطره عاشقی ، خاطره ای از یک نیمه شب پر از عشق! نیمه شبی که درسته که رنگ آسمانش سیاه بود اما سحرگاهش رنگ زیبا و پر از عشق بود… حضور ستاره ها در نیمه شب عشق محفل دو عاشق را نورانی و درخشان کرده بود… این ستاره هایی که اینک درآسمان برای دو عاشق می درخشیدند در شبهای تنهایی و دلتنگی این دوعاشق به جای ستاره ها شمعی می سوخت و می ریخت و نور می داد!… عاشقی در یک سو و معشوقی در سویی دیگر از دیارشان!
نیمه شب سرد با دردودلهای عاشقانه این دوعاشق گرم گرم شده بود!………
آرام بیا در آغوشم ، بگذار احساس کنم که تو در کنارمی…
لبت را بر روی لب من بگذار ، می خواهم طعمش را حس کنم…
بگذار دستهایم را درون موهایت کنم و تو را نوازش کنم…
سرت را بر روی پاهایم بگذار و بگذار تو را نوازش کنم…
بدنت را برایم آماده کن میخواهم کمی تو را و خودم را آرام کنم از این خستگی زندگی… بگذار کمی در آن بدن نرم و گرمت بخوابم … پاهایت را باز کن و بگذار پاهایم را در بین پاهای نرمت بگذارم… بگذار احساس خوشی و آرامش در وجودت بیاورم… بگذار دستهای سردم را در بین سینه گرمت بگذارم تا دستهایم نیز گرم شود… بگذار کمی حال و هوای عاشقی به سراغمان بیاید …
می خواهم با تمام وجودم تو را در بین خودم بگیرم و تمام بدنت را با دستهایم لمس کنم. بگذار احساس کنم تو خیلی به من نزدیکی ای عشق من!
می خواهم بر تمام بدنت بوسه بزنم که بگویم من تمام وجودت را دوست دارم…
سینه نرمت را با دستهایم نوازش میکنم ، بر لبانت بوسه میزنم ، پاهایم را در بین پاهای تو قرار میدهم و با احساس آرامش عشق می خوابم تا خواب فرداهای با هم بودنمان را ببینم… و این است داستان دیگری ازعشق…
آرام بــخواب…بـــخواب ای عشـــق من… بــخواب عــــزیزم… بــــخواب….
از راه دور تو را میپرستم ای قبله امید من…. از راه دور به تو عشق می ورزم تا دیگر این فاصله را احساس نکنی عزیزم. از راه دور درد دل هایم را به تو میگویم ، و تو را در آغوش محبت های خودم میفشارم…. آری از همین راه دور نیز میتوان دست در دستانم هم گذاشت و در کنار هم قدم زد ….. به خواب عاشقی میروم تا این رویا برایم زنده شود عزیزم…. از همین راه دور تو را می بوسم و میگویم که خیلی دوستت دارم عزیزم… قاب عکست همیشه روبروی من است و جای بوسه هایم بر روی قاب نمایان است…. از همین راه دور به یاد تو خواهم بود ، در همه لحظه ها تو را در جلو چشمانم میبینم ، خاطره هایمان را همیشه در ذهنم مرور میکنم و هیچگاه نمیگذارم خاطره های لحظه دیدارمان از ذهنم دور شود…. این فاصله ها را با محبت و عشقم از بین می برم و کاری میکنم همیشه احساس کنی در کنار منی ! یک راه دور ، یک دنیا عشق ، محبت و پاکی…. این راه دور قلبهایمان را در همه لحظه ها در کنار هم نگه داشته است چون همیشه به یاد همیم و همیشه به انتظار آن هستیم که لحظه دیدارمان دوباره فرا رسد …. ثانیه ها را لحظه به لحظه می شماریم و شب و روز را با یاد هم و عشق به هم سپری میکنیم….. آری لحظه دیدار نزدیک است… یک خواب عاشقانه ، خواب با هم بودنمان ، خواب دست گذاشتن در دستان هم ، خواب نگاه به چشمان هم ، یک طلوع دیگر و یک روز پر از خاطره ، روزی که لحظه به لحظه آن به یاد همیم …. و این است یک فاصله عاشقانه…میگذرد لحظه های پر از عشق و فرا خواهد رسید حقیقت شیرین لحظه دیدارمان….از همین راه دور نیز میتوان عاشق بود ، و از همین راه دور نیز میتوان همدیگر را همیشه در کنار هم حس کرد نازنینم .. پس آرام زندگی کن و بیشتر از همیشه عاشق باش چون این راه دور خیلی مقدس است و پایان راه ، شیرین تر از گذشته است….
خدایا من گناهی نکرده بودم که اینک قلبی شکسته در سینه دارم گناه من چه بود که بازیچه دست این و آن بودم هر که آمد بر روی قلبم پا گذشت و رفت و حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد! خدایا مگر تمام این سالهای عمرم با احساس کسی بازی کرده ام؟ خدایا چرا در این روزها باید در حسرت عشق و محبت باشیم ، عشقی که تو در وجود همه قرار دادی و احساسی که همه بتوانند عاشق شوند !خدایا مگر تا حد توانم با تو نبوده ام؟ خدایا جز این بوده که تنها از تو خواستم زندگی سراسر عشق و بی هوس نصیبم کنی؟ مگر برای این خواسته پا بر همه امیال بلوغ و ... خود نگذاشتم؟ خدایا نمیدانم میدانی در این زمانه همه با احساس عشقی که به آنها دادی قلبها را میشکنند. خدایا نمیدانم میدانی که عشقی که تو آفریدی دیگر آن زیبایی و وفاداری را ندارد؟ خدایا نگاهی کن به عاشقان واقعی ، ببین حال آن ها را ، بگو که چه بر سر عشق آمده ؟ میخواهی فریاد بزنم تا بشنوی صدای مرا ؟ میخواهی با صدای بلند گریه کنم تا بشنوی درد این دل تنهای مرا؟ خدایا مگر عاشقان چه گناهی کرده اند که همیشه باید متهم ردیف اول باشند ، چرا باید عاشقان محکوم به حبس ابد باشند؟ خدایا میشنوی حرفهای مرا ، درک میکنی احساسات این قلب زخم خورده مرا ؟ چرا سکوت ؟ چگونه باید بشنوم پاسخت را در جواب این دل صبور؟ خدیا اگر بخواهم از حال و روز خویش بگویم ، باید در انتظار باران اشکهایت باشم ، تا بدانی عشقی که آفریده ای و احساساتش به چه روزی افتاده ، مثل این است که برگ سبزی از شاخه اش بر روی زمین افتاده و همه بر روی آن پا میگذارند و یک برگ خشکیده همچنان بر روی شاخه اش مانده… خدایا در این چند صباح باقی مانده از این زندگی بی محبت و پوچ ،هوای عاشقان را داشته باش…
به عشق تو می نویسم تا بخوانی و این قلب عاشق مرا باور کنی. با چشمهای خیس می نویسم که دوستت دارم تا تو نیز با چشمهای خیس بخوانی و احساس مرا از ته قلبت درک کنی. ه عشق تو می نویسم تا بخوانی و این قلب عاشق مرا باور کنی.با چشمهای خیس می نویسم که دوستت دارم تا تو نیز با چشمهای خیس بخوانی و احساس مرا از ته قلبت درک کنی.با دلی عاشق می نویسم که عاشقانه با تو می مانم ، و می نویسم که اینها تنها یک نوشته نیست بلکه احساس قلبی من است عزیزم.می نویسم تا بخوانی و به عشق من افتخار کنی … با دلی پاک ، صادقانه و یکرنگ می نویسم که خیلی دوستت دارم. می نویسم تا شبها با خواندن درد دلهای عاشقانه ام به خواب روی و خواب فرداهای با هم بودنمان را ببینی.به عشق تو می نویسم و با یاد و خاطرات تو زندگی می کنم عزیزم.از تو می نویسم ، چون که تو لایق احساسات عاشقانه منی بهترینم. به تو ، قلب پاک تو و عشق مقدست افتخار می کنم و تا ابد تو را در قلب خویش اسیر نگه می دارم.راضی باش به این اسارت ، با خون عاشقی و عطر نفسهایم تو را در زندان قلبم زنده نگه می دارم.با دلی عاشقتر ، می نویسم که عشق تو پاکترین عشق دنیاست و با قلمی به رنگ سرخ در دفتر عشقم می نویسم که خیلی دوستت دارم ای هم نفس من. این دفتر عشقم با تمام احساسات عاشقانه اش تقدیم به تو. تو لایق این دفتر عشقی، صادقانه آن را به تو هدیه می دهم.هر شب صفحه ای از دفتر عشق را باز کن ، بخوان هر آنچه که از تو گفته ام و با احساس آرامش عشق بخواب. تمام صفحات این دفتر عشق را ورق بزن ، جای قطره های اشکم را در هر صفحه از آن ببین. حالا تو نیز با چشمان خیس این دفتر عاشقانه را بخوان و مرا باور کن. به عشق تو می نویسم ، می نویسم در این دفتر عشق از تو و آن قلب مهربانت عزیزم.
گرفته دلم ، کجایی که سرم را بگذارم بر روی شانه هایت ، تا پی ببرم به آن دل پر از نیازت ، تا تو را در میان بگیرم ، تا همانجا در آغوشت برایت بمیرم…رفته دلم ، کجایی که آرامم کنی ، کجایی که این غم یخ زده را در دلم آب کنی. گرفته دلم ، کجایی که به درد دلهایم گوش کنی ، کجایی که مرا با بوسه هایت گرم کنی… نیستی و من در حسرت این لحظه ها نشسته ام ، نیستی و من بیشتر از همیشه خسته ام در لا به لای برگهای زندگی ، نیست برگی که از تو ننوشته باشم ، نیست روزی که از تو نگفته باشم امروز آمد و از تو گفتم ،نبودی و اشک از چشمانم ریخت و در همان گوشه نشستم ، دلم خالی نشد و گرفته دلم ، کجایی که دلم به سراغت بیاید گلم؟ نیستی و حتی سراغی از دلم نمیگیری ، یک روز نباشم که تو مثل من نمیمیری…. نمیبینی چشمهایم را ، نمیمانی تا دلم را ، به نقطه خوشبختی برسانی ، مرا به جایی آرام بکشانی تا خیالم راحت باشد از اینکه همیشه تو را خواهم داشت نمیخواهی دلم را ، نمیدانی راز درونم را ، نمیگذاری تا مثل گذشته دلم تنها به تو خوش باشد ، هیچ غمی در قلبم ننشسته باشد ، اگر اشک از چشمانم میریخت یکی مثل تو در کنارم نشسته باشد ، تا پاک کند اشکهایم را ، تا زیبا کند لحظه هایمان را… گرفته دلم ، کجایی که سرم را بگذارم بر روی شانه هایت ، تا پی ببرم به آن دل پر از نیازت ، تا تو را در میان بگیرم ، تا همانجا در آغوشت برایت بمیرم… نیستی و من حتی در حسرت آغوش سرد توام ، نیستی و من حتی منتظر بهانه های توام کاش بودی و حتی به دلخوشی های پوچت نیز راضی بودم ، من مثل قطره بارانی ام که در کویر خشک دلت عذاب میکشد،طعم تلخ بی محبتی ها را میچشد …گرفته دلم ، کجایی که آرامم کنی…
میخواهم بدانی که عاشق توام ، اما عشقی که تنها معنای من و تو را دارد ! میخواهم بدانی که دوستت دارم ، حسی که رنگ قلب تو را دارد! همیشه فکر می کردم عاشق شدن اشتباه است ، عشق در قصه ها است. همیشه میترسیدم در دام عشق بیفتم و یک عمر پشیمان ، مثل خیلی از آدمها با دلی شکسته و چشمهای خیس خیره به آسمان….
به دنبال خودم میگردم منی که گم شده ام در سرزمین چشمانت به دنبال خودم میگردم منی که دارم محو میشوم از دنیای زیبایت… تو خسته ای و من در فکر خوشبختی تو ، تو از پنجره خیره به آسمان ها و من خیره به چشمان تو به ظاهر سرد و بی احساسم و از درون عاشق تو... و عشق آنچه که تو میبینی نیست ، عشق قلب من است که سالها انتظار تو را کشید تا تو را به دست آورد، عشق احساس من است که سالها تنها برای تو ابراز شد، عشق تو هستی و تنها تو ، برای قلبم! من برایت تکراری شده ام و تو برایم تکرار تپشهای قلبم... شاید ابراز آنچه در قلبم سالهاست نهفته است سخت باشد ، اما آن احساس هنوز زنده است و حتی بیش از گذشته ها....به دنبال خودم میگردم ، منی که گم شده ام در سرزمین چشمانت، به دنبال خودم میگردم منی که دارم محو میشوم از دنیای زیبایت...تو خسته ای و من بیخیال همه چیز ، تا با بیخیال بودن از همه چیز تنها خیال تو را در قلبم داشته باشم. به دنبال این بودم که مدتی را با تو و تنهایی بگذرانم ، اما تو دلت میخواهد تنهایی مان را از میان برداری ، خیلی خوب میدانم از تنهایی با من و قلبم بیزاری... و تو میگویی من بی احساسم ، من سردم و بی خیالم ، اما این خیال تو بود در دلم که احساسی را بنویسم از تو ، تا بفهمی از گذشته نیز بااحساس ترم...برگرد به خودت که انگار خسته ای ، تو که فکر میکنی من بی احساسم ، پس چرا اینک خودت شکسته ای؟.... اگر از ظاهر سرد من خسته ای ، پس برگرد به من و خط اول شعرم ، شاید بفهمی من تمام فکرم خوشبختی توست که ذهنم درگیر تو است و به ظاهر بی احساسم!
ما که بارها در حال سقوط دوباره پرواز کردیم و در حال جان دادن ، دوباره جان گرفتیم.... همه در حسرت ما و اطرافمان پر از گرگ ، آنها فکر میکردند عشق در دلهایمان دیگر مرد اما این عشق ما بود که از آنها برد… وجودی پر از محبت ، همه چیز برایمان مثل یک عادت!بوسیدن و ماندن ، و بی دلیل شعر تنهایی را زمزمه کردن…و ما فاصله گرفتیم از سوختن ها و شکستن ها ، ما که هم سوختیم و هم بارها شکستیم ما که بارها در حال سقوط دوباره پرواز کردیم و در حال جان دادن ، دوباره جان گرفتیم… همه در حسرت ما و اطرافمان پر از گرگ ، آنها فکر میکردند عشق در دلهایمان دیگر مرد اما این عشق ما بود که از آنها برد…معنی انتظار تو شدی ، معنی عشق تویی شدی که مدتها بهانه ی من بودی ، معنی دلتنگی هایم، اشکهای روی گونه هایم ، تمام اشتباهایم…چه شبهایی گذشت با شنیدن صدای هم ، چه روزهایی رفت در انتظار رسیدن به هم ، و امروز این من هستم و تو و یک علامت سوال ، هنوز منتظر زندگی ام تا بگوید یک حرف حساب! در دلها خستگی و شکایت از زندگی ، به ظاهر باز هم گلایه و بهانه های همیشگی میگذرد ، میرود و میماند عشقمان جاودانه ، شاید آن حرف دلم پیش تو بماند محرمانه! هنوز عشقی به همان رنگ ، جدا از دروغ و نیرنگ ، به پاکی قلبت و زلالی اشکهایت ، نه از یاد میبرم محبتهایت را ، نه به دل میگیرم بی محبتی هایت ، تنها همیشه می نازم به این عشق پاکت!
در این شبهای بی قراری چیزی نمانده که با دلم در میان بگذاری همه چیز از احساست پیداست ، در این لحظه های نفسگیر ، چیزی نمانده جز دلتنگی و انتظار و این دل عاشق من ، همیشه بهانه میگیرد از من ...بهانه تو را ، تو را میخواهد نه دلتنگی ها را، تو را میخواهد نه به انتظارت نشستنها را در این شبهای بی قراری چیزی نمانده از من ، جز یک دل بهانه گیر باز هم گرچه نیستی در کنارم ، اما در این هوای سرد ، عشق نفسهایت مرا گرم نگه داشته... به این خیال که تو هستی ، همه چیز سر جای خودش باقیست ، تنها جای تو در کنارم خالیست، به این خیال که تو هستی شبهایم مهتابیست ، تنها درد من در این شبها ، تنهاییست به این خیال که تو هستی ، بی خیال همه چیز شده ام ، در حسرت دوری ات تنها و آشفته ام کجا بیایم که تو باشی ، کجا بروم که تو را ببینم ،کجا بنشینم که تو هم بیایی،دلم تنها به این خوش است که هر جا باشی ، همیشه در قلبم میمانی اما تو بگو دلتنگی هایم را چه کنم؟ ، لحظه به لحظه بهانه های این دل بی تابم را چه کنم؟ تو بگو اشکهایم را چه کنم ، انتظار ، انتظار ، این انتظار سخت را چه کنم؟ فرقی ندارد برایم دیگر ، مهم این است که تو هستی ، مهم این است که همیشه و همه جا مال من هستی اگر من در این گوشه تنها نشسته ام و به تو فکر میکنم ، تو در گوشه ای نشسته ای و در خیالت به من نگاه میکنی ، اگرمن با هر تپش از قلبم تو را یاد میکنم ، تو در آن گوشه با یادت مرا آرام میکنی؟ اگر من در این گوشه چشم انتظار نشسته ام ،تو در آن گوشه از شوق دیدار همه ی چوب خطهای این انتظار را پاک میکنی...