عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم

عشقم مهناز

دلم از شنیدن نام خزان می لرزد****زیرا که من زاده تابستانم

بی انتهای دلم ...

تا آخرین نفس میخواهمت ، تو نمی دانی که چقدر دوستت دارم نمیدانی ، نمیدانی ، تو نمیدانی دلی که میتپد ، چشمی که منتظر است  صدای قدمهایم ، رفتن به رویاهایم ، سکوت دلم ، یک نفس عمیق از ته دلم یک حس عمیقتر از آن نفس ،به دور از هوس لحظه ای می اندیشم به دور از همه چیز ، به تو و خودم با تمام وجود حس میکنم دوستت دارم، میروم به سر خط این خط به احترام این کلام  مقدس بسته میشود نمیدانی ، نمیدانی ، تو نمیدانی که اینک من چه حالی ام  از همه چیز جز عشق تو خالی ام لبریزم از تو و غرق در بودنت ، تمام احساس من بر میگردد به در لحظه در آغوش کشیدنت تو می آیی ، همه چیز در تو خلاصه میشود رفته ام در حسی که بیرون آمدن از آن محال است نمیخواهم فکر کنم اینها همه خیال است یک چیزی مرا دیوانه کرده اینجا ، بوی عطر تو پیچیده اینجا مینشینی در کنارم ، خیره میشوی به چشمانم از حال میرود این دل سر به هوایم دلم تسلیم چشمهایت شده ، یک لحظه از تپش افتاده و به حال خودش رها شده دنیایی در عمق چشمانم ، باور ندارم که میبینم همه ی دنیا را در یک جا میخواهم زندگی کنم ، نفس بکشم ، باشم ، اما تنها با تو ، فقط در کنار تو این خط را به عشق بودنت نمیبندم، چون که تو برای من بی انتهایی...


عاشورا

بار الها،از تو می خواهم  نه مثل مختار و توابین بعد از واقعه و نه مثل حر ابن یزید ریاحی میان واقعه ، بلکه مثل عباس(ع) در تمام واقعه و مثل مسلم پیشتاز واقعه، در رکاب کسی باشیم که با انتظارش زندگی میکنیم.

آجرک الله یا صاحب الزمان(عج)

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است،سرترین آقای دنیا را  خدا بی سر گذاشت.


 مرد قدم هایش را آهسته بر می داشت ، کمی صبر کرد... پشت سرش را نگاه کرد آخری هم رفته بود...   -خدایا اینجا دیگر کجاست!!؟؟ لحظه ای مکث کرد... بغض گلویش را گرفته بود سرش را پایین انداخت دستش را دید ، همان دستی که برای حسین نوشته بود بیا ، که کوفیان آماده  یاری تواند... ،اما ای کاش نسیمی قصه نامردی کوفیان را به حسین می رساند ، حسین میا به کوفه ، همه چیز عوض شده .

 مگر اینان نبودند که نوشتند: ما دوستان تو و پدرت علی، لحظات را یکی پس از دیگری به شمارش در آورده ایم ... دوری شما برایمان سخت است ... بیا که میوه ها بر شاخه ها سنگینی می کنند و زمین کوفه سرسبز است ... شتاب کن که به اسب هایمان سم تازه زده ایم!! و شمشیر هایمان برنده تر از همیشه آماده یاری توست!! هرگاه اراده نمائید قدم بر چشمان ما نهاده اید . و سلام و رحمت خدا بر تو و بر پدرت.

و  اما غربت کوفه سفیر حسین را با لای دار الاماره برد... از میزبانان کوفه پرسیدند : چرا مسلم را  یاری نمی کنید ؟؟ دست و پایشان را جمع کردند و گفتند ما حسین را دعوت نموده ایم هرگاه او آمد یاری اش میکنیم ، شما قضاوت کنید... ما از کجا صحت عمل این سفیر را بدانیم و یاریش کنیم!!!

 تمام آن هزاران مرد که با او عهد بستند به هنگام "بلا" هنگامه سختی شگفتا  عهد بشکستند یکی از قطع نان ترسید  یکی مرعوب قدرت بود  یکی مجذوب زر، مغلوب درهم، عاشق دینار چه شد آن عهدهای سخت ؟ چه شد آن دستهای گرم بیعتگر ؟کجا ماندند ؟ ...   کجا رفتند ؟ ... که مسلم ماند و شهری بی وفا مردم ؟ ... .

تو را می خوانم ای خداوند مهربان و از تو می خواهم در فرج فرزند حسین علیه السلام شتاب نمائی و باور کنی ما از تکرار تاریخ خسته ایم ...


افسانه ی عشق

در عشق هر چه لذت بردم و به آسمانها رفتم آخرش به غم رسیدم و بالم شکست و بر زمین افتادم عشق بی مرام است ، با دل ها ناسازگار است اولش دنیایی است و آخرش مثل یک غده سرطان است قلبم را به چه کسی بسپارم که درک داشته باشد؟ قلبم را به چه کسی بسپارم که قدرش را بداند هر چه ایمان آوردم به این و آن ، آنها میشدند بلای جان قلبم را به چه کسی بسپارم که وفادار بماند تنها به خاطر خودم با من بماند نه اینکه امروز را بگوید دوستم دارد و فردا شعر رفتن را برایم بخواند در عشق هر چه سوختم و نشستم و به انتظار ماندم آخرش به کویری رسیدم که باز هم در حسرت باران محبت ماندم عشق بی وفا است ، اولش پر از شور و شوق ، آخرش مثل قلب من آرام و بی صدا مرد.... کار من و دلم از عاشقی گذشته ، آنقدر این دنیا بی وفاست که تمام پل ها را در بین ما شکسته قلبم را به چه کسی بسپارم تا به من آرامش دهد ؟ من و تنهایی و عالمی که دارم در این دنیا ، صد ها برابر ارزش دارد نسبت به این عشق ها در این دنیا و آن عشقی که ما به دنبال آن میگردیم ، رفت و تمام شد و افسانه ای شد و اینک ما از آن میخندیم نه نمیخواهم بشنوم که تو با بقیه فرق داری نه میخواهم بشنوم که همیشه با دلم میمانی تو هم مثل قصه خیالی عشق را میخوانی ، که فکر میکنی میتوانی عاشقم بمانی بیخیال شو ، من کتاب عشق را برای همیشه بسته ام ، چون از این شکستن ها خیلی خسته ام...


کسی چه میداند؟



کسی چه میداند؟

شاید "یاسین"  قلب قرآن، همان "یا حسین" باشد؛ اما بی سر


تاسوعا و عاشورای حسینی بر همه آزاد اندیشان تسلیت باد


تو از حالم خبر داری

تو از حالم خبر داری ، میدانی دلم برایت تنگ شده و خودت نیز یک عالمه درد دل داری این دلتنگی و این هوا و حال روز و من ، برای تو میتپد هر لحظه قلب من این شعر و حس و روح لطیف تو ، همه با هم غزلیست عاشقانه برای تو. تو از حالم خبر داری ، میدانی چقدر دوستت دارم ،که تو هم مرا یک دنیا دوست داری دلم برایت بوسیدنت ، بوییدنت ، آن نگاه مهربانت تنگ شده پنجره را باز میکنم ، دلم هوایت میکند و به خیالت در آسمان دلتنگی ها پرواز میکنم ، در خیالم با توام و همراه تو این قلب من است که لحظه به لحظه میگیرد بهانه ی تو ،تو بگو که از چه بنویسم برای تو این قلب من و آن قلب تو ، این عشق بی پایانمان ، این احساس من و آن انتظار تو و هوای نفسهایمان تو از حالم خبر داری ، تو عشق مرا باور داری، مرا میفهمی که میخواهمت ، مرا میخواهی که میمیرم برایت و این نهایت عشق است و یک حس ماندگار ، تو مثل باران باش و همیشه بر روی من ببار تا احساس کنم سرپناهم تویی که باران منی، تو همان هوای نفسهای منی که بی تو شوم ، میمیرم ، من نبض خودم را میگیرم که از حال تو هم خبر دارم بیش از اینها عاشقم و لحظه به لحظه از دیروز عاشقتر ، به پای تو مینشینم تا لحظه آخر


میخواهمت عشق من

به این باور رسیده ام که بی تو زندگی نمیشود نمیتوانم ، بی تو این دنیا را نمیخواهم تویی همه کسم ، همه ی قلبم در تو خلاصه میشود بی تو روزم شب نمیشود به این باور رسیده ام ، کسی جز تو لایق من نیست کسی جز تو محرم دلم نیست تویی از نفس بالاتر ، تو عشقمی و جانمی و همه وجودم بی تو اینجا سوت و کورم و من از قلب تو به اوج عشق رسیدم من از تو به همه جا رسیدم ، چه سختی هایی کشیدم تا به تو رسیدم ...وقتی تو را دارم از این زندگی هیچ نمیخواهم دیگر ، تو را میخواستم ، که دارمت برای همیشه میخواهمت و من میخوانمت همچو نماز عشق ، به سوی تویی که قبله راز و نیازهای منی...راز قلب تو و تمام احساسات قلبهایمان ، نیاز من به تو و لحظه های عاشقی مان از آن لحظه که آمدی به قلبم ، عشق من به تو تمام قلبم را فرا گرفته نگونه کسی که دیگر به سراغ دلم نمی آید چون خودش میداند که من مال تویی هستم که عاشقانه میپرستمت از تمام زندگی تو را دارم من این اراده را دارم که فریاد بزنم و همه دنیا را از خواب بیدار کنم و بگویم عشقم را خیلی دوست دارم...به این باور رسیده ام که تو اولین و آخرین همسفر زندگی ام هستی که با تو تا هر جا بخواهی می آیم ، من با تو هم قسم شده ام تا وقتی زنده ام با تو میمانم چشمهایم را بر روی همه میبندم و تنها کسی را میبینم که نگاهش خیره به چشمان من است تو را حس میکنم ، می آیم به سویت ، تو را در آغوش میکشم و  موهایت را نوازش میکنم ، لبهایت را میبوسم و با تمام وجود در گوشت زمزمه میکنم کلام مقدس دوستت دارم را ....آنقدر میگویم دوستت دارم تا مرا بفشاری در آغوشت آنقدر بفشاری مرا ، که با هم یکی شویم تا من تو شوم و تو همانی که عاشقش هستم ....مرا ببخش اگر نتوانستم احساسم را زیباتر از این برایت ابراز کنم....دوستت دارم


دل من تو را میخواهد

دل من پنجره ای میخواهد که رو به چشمان تو باز شود تا ببینم دنیای زیبایم را چشمانی که انگار مثل یک دریاست ، دریایی که غرق درون آنم ...دل من آسمانی میخواهد که تک ستاره اش تو باشی تا من به امید تو پرواز کنم به سوی آسمان تا در خیالم همنشین شبهایت باشم....دل من کوچه باغی میخواهد که عطر حضورت در آنجا پیچیده باشد تا من به عشق تو ساعتها در آنجا قدم بزنم با یادت زیر و رو کنم تمام احساسی که آنجا نهفته...دل من نیمکتی میخواهد که جای خالی تو در آن با خیالت پر شود و من به انتظارت بنشینم ، تا لحظه ای که در کنارم بنشینی و برایم از آن حرفهای عاشقانه بگویی...دل من ساحلی میخواهد که دریایش تو باشی ، و من امواج عشقت را در آغوش بگیرم...دل من بارانی میخواهد ،  تا ببارد و من تو را در میان قطره هایش پیدا کنم ، با هم بارانی شویم در آن هوای عاشقانه ماندنی شویم با هم خیس خیس شویم ، تا پایان باران در کنار هم یک مجسمه عاشقانه شویم دل من تو را میخواهد ، تویی که همه کس منی تویی که مرا عاشق دلت کردی و دلت را مال من دل من تو را میخواهد ، و تو را میخواند ، تویی که زیباترین ترانه ی عاشقانه های منی دل من محبتهایت را میخواهد ، وجود گرم و پر احساست را میخواهد ، تا با احساست جان بگیرم تا از بودنت نفس بگیرم تا از نفسهایت بروم به کنار همان پنجره که رو به چشمانت باز میشد تا اینبار پرواز کنم به سوی چشمانت! وای که درون چشمانت چه غوغاییست دل من دنیایی را میخواهد که فقط من و تو درون آن باشیم


عشقمی ، دوستت دارم

وقتی در کنارمی احساس غربت نمیکنم آرامم و از این زمانه سرد شکایت نمیکنم وقتی در کنارمی از خستگی های زندگی رها میشوم میروم در حس تو ، و یک عاشق واقعی میشوم وقتی در کنارمی این گرمای وجودت است که به من شوق نفس کشیدن میدهد این عطر حضورت است که به من عشق زندگی را میدهد بی خیال از هر چه غم است در این دنیا تو را عشق است که خدا به من داده این فرشته زیبا را نه دلتنگی ، نه نا امیدی ، وقتی تو هستی چه لحظه ای بهتر از این چه لحظه ای زیباتر از این که تو مرا در میان خودت میگیری چه حسی قشنگتر از این که مرا نوازش میکنی و به وجودم افتخار میکنی... هیچ لحظه ای را در زندگی ام با این حس عوض نمیکنم ، من تو را به هیچ قیمتی رها نمیکنم دوستت دارم ای زیباترین حس زندگی ام دوستت دارم ای تو که مرا به اندازه وسعت قلبم دوست داری قلبی که به وسعت نگاه تو است ، نگاهی که به اندازه یک دنیا برایم با ارزش است که این نگاه تو است که مرا تا آن سوی دنیا میکشاند مرا به پرواز در می آورد تا از آن بلندی ها عشقم را ببینم که می تابد بر سرزمین قلبم دوستت دارم عزیزم ، دوستت دارم بهترینم و میگویم دوستت دارم چون که کلامی با ارزش تر از این برای من نیست تا به قلب مهربانت ابراز کنم و حسی بالاترو شیرین تر از این نیست که با گفتنش قلبت را آرام کنم و هیچکس در این دنیا نیست برایم با ارزش تر از تو و هیچکس در این دنیا نیست جز تو  که به اندازه وسعت قلبم او را بخواهم و این حس و این لحظه برایم مقدس است چونکه تو اینک در کنارمی و قلبم از همینجا احساسش را برای تو مینویسد برای تو که قبل از اینکه این شعر را بنویسم تو خودت حرف دلم را خوانده بودی...



تنهایی مال منی

 مانده ام به پای تو که دوستت دارم ، خسته نیستم ، چون که تو را دارم و روزی لحظه ای آمد که دیدم با تو چه دنیایی دارم ، مثل بهشت وجودت ، نگاهت ، حرفهایت ، چه زیبا می تابند بر تن من و بازتابش عشقی است که مرا لحظه به لحظه دگرگون میکند ساده تر مینویسم، دوستت دارم ! ساده است ، به سادگی یک قلب، اما پر از غوغا و من زمانی در هیاهوی قلب خویش ، زمانی که همه از عشق فراری بودند با شنیدنش پر از گریه و زاری بودند ، عاشقت شدم و هر چه خواستی در راه داشتنت قدم برداشتم و امروز رسیده ام به عمق قلبت، جایی پر از آرامش حالا از این سرزمین تنها ، من مانده ام و تو و خدا  پس به آن کسی که جز من و تو در بین ماست دوستت دارم نمیخواستم تنهایی را ، اما تنها تو را میخواستم نمیخواستم بی کسی را ، اما دلم میخواست تو باشی همه کسم شدی تنها بهانه ، برای هر دلیل عاشقانه تنهایی بود در بینمان ، اما جزئی از عشقمان مثل اینکه من تنهایی در قلب توام ، مثل تو که تنهایی مال منی



شاید هنوز نمیدانی...

توی یه لحظه ، یه جایی ، یه وقتایی یه حسی میاد توی اون لحظه ، اونجا ، میشه اون حس رو حس کرد  میشه با تمام وجود باورش کرد ، میشه رفت توی اعماقش و لمسش کرد  و بخون شعری رو که با حسم برای لمس عشق نوشتم :شاید هنوز نمیدانی چه جایگاهی در قلبم داری شاید هنوز نمیدانی که چقدر برایم عزیزی که هنوز هم گهگاهی حس میکنم دلگیری ، حس میکنم از زندگی سیری شاید هنوز نمیدانی به عشق تو در این دنیا ماندنی شده ام اگر تو را نمیدیدم همان روز رفتنی شده بودم گاهی حس میکنم خسته ای ، عشقم را باور نداری و دلشکسته ای شاید هنوز نمیدانی با تو به باور عشق رسیدم ، هنوز به زیبایی تو در این دنیا ندیدم گلی مثل تو را که دیدم از شاخه نچیدم ، تو را از ریشه در باغچه قلبم کاشتم  من این حس را داشتم که همیشه برایم سبز میمانی  تو به امید این عشق است که در قلبم همیشه میمانی شاید هنوز نمیدانی قلبم را به نام تو کرده ام  هم احساس با احساس توام و همراه با نفسهای تو شاید هنوز نمیدانی کسی نتوانسته دلم را از آن خودش کند قلبی که برای تو میتپد چطور میتواند گرفتار کسی دیگر شود و این روز ها و شبها و حال و روز من ، این دل با این انتظار و بی قراری های من  این لحظه و عشق و هوای نفسهای من با تو چه دلنشین است آن غم و غصه ها ، آن تنهایی و بی وفاییها ، آن ها که دلم را شکستند آنها که قدرم را نداستند و رفتند ؛همه رفتند و رفتند گذشت و گذشت تا رسیدم به تویی که باعث شدی همه چیز را از یاد ببرم و حالا این تویی که میشوی حسرتی در دلهای دیگران این تویی که میشوی آرزویی برای دیگران ، این تویی که میشوی عشقمو و تمام وجودم این افتخاریست برای قلب من ، من از آغاز هم با تو بودم شاید هنوز نمیدانی خیلی چیزها را ، هنوز نمیدانی راز و این دل ناچیز را هر چه باشد ، هر چه باشم،با توام و همیشه همراه تو ، یک عمر گرفتار تو شاید هنوز نمیدانی که در این فصل انتظار به انتظارت روبروی پنجره چشمانت نشسته ام و  میشمارم تک تک شبنم هایی که بر روی شیشه چشمانت جاریست آرام باش ، شاید هنوز نمیدانی از عشقت دیوانه شده ام شاید هنوز نمیدانی این شعر را برای تو سروده ام